ادامه ی چند پارتی
ادامه ی چند پارتی
.
part 8
با شنیدن حرف هاش با خجالت لبتو گزیدی نمی خواستی باهاش اینطوری رفتار کنی دست خودت نبود انگار ی چیزی از درونت بهت میگفت سونگمین فقط و فقط مال خودته
سونگمین: بیا بیبی بیا فعلا این تیشرت منو بپوش تا بعدا که خواستیم خون هرو عوض کنیم برات لباس بخرم
ات: خونه رو عوض کنمی مگه خونه ی خودمون چشه
سونگمین اروم بغلت کرد و گفت
سونگمین: پنت هاوس جدیدی که ساختم بالاخره کارش تموم، شده دلم میخواد منو و تو و دخترمون اولین نفرایی باشیم که افتتاحش میکنیم و در ضمن نمیخوام خاططرات گذشته برامون یاداوری بشه
ات: باشه
سنا: مامانی بیا بیا بدووووووو
ات: چی شده عزیزم
سنا: بدو بیا مامانی جیشش دالم الان میلیزه
ات: ای وای بدو بریم
دویدی و دخترتو سمت دستشویی بردی
.
.
توی اشپزخونه ی داشت پنکیک درست میکرد تا عشقش و دختر برای صبحونه بخوردن
سنا: باباییییی
سونگمین: جانم عزیزم
سنا: باباییی حالا ته من پلنسستم میشه بلام علوسک بالبی بخلی؟؟؟؟
سونگمین: معلومه که میخرم
سنا: اخ جون
وارد اشپزخونه شدی و سمت یخچال رفتی تا داخلشو چک کنی با دیدن شیر توی یخچال درش اوردی و مربا رم در اوردی
سنا: مامانییی من شوتولات میخواممممم
ات: نمیشه دیروز خوردی هر روز بخوری دندونات خراب میشه
سنا: اما من شوتولات میخوام
سونگمین: دختر عزیزم به حرف مامانی گوش کن دیگه اون نمی خواد دندونات خراب بشه
سنا: باشه بابایی
ات: افرین سنا حرف بابایی رو بیشتر از حرف من گوش میکنی
سنا: چون بابایی بلام بالبی میخره
ات: یا من این همه عروسک برات خریدم اینارو نمیبینی؟؟؟؟
سنا: نه فقط بابایی
ات: هییی این همه زحمت بکش درد بکششششش بچه توی وجودت رشت کنه بعد بگه فقط بابایی
سونگمین: الان داری حسودی میکنی عزیزم؟؟؟؟
ات: نه حسودی نمیکنم
سریع جواب دادی و ی سری وسایلو برداشتی و روی میز گذاشتی
سنا: مامانی دشنمه
ات: به بابات بگو بهت غذا بده
سنا: نه تو بهم بده
ات: من نمی دم بگو بابات بده
سنا: نههههههههههه من میخوام مامانی بهم بدهههههههه
ات: منم گقتم بگو بابایی بهت بده
سونگمین: عزیزم بچه اس چرا باهاش لجبازی میکنی
سنا: هقققق. اصلا نمیخواممم هق باهات قهرم هققققق مامان بدددد
و بعد دوئید و رفت و توی اتاق سونگمین تورو سمت خودش چرخوند و گفت
سونگمین: چته ات چرا اینجوری میکنی اون از بحث توی اتاق اینم از سنا چرا باهاش بحث میکنه سنا سه سالشه بچه شدی؟؟؟؟
دستاتو گذاشتی روی میزو سرتو بین دستات گرفتی و انگشتاتو توی موهات فرو کردی و گقتی
ات: هقق نمی دونم چم شده هقق همه اش عصبی میشم هق.... من خودم تاحالا با سنا هق اینجوری رفتار نکردم
سونگمین: بشین برم ببینم چش شده
ات: نه بشین خودم میرم پیشش
.
.
ادامه دارد.....
.
part 8
با شنیدن حرف هاش با خجالت لبتو گزیدی نمی خواستی باهاش اینطوری رفتار کنی دست خودت نبود انگار ی چیزی از درونت بهت میگفت سونگمین فقط و فقط مال خودته
سونگمین: بیا بیبی بیا فعلا این تیشرت منو بپوش تا بعدا که خواستیم خون هرو عوض کنیم برات لباس بخرم
ات: خونه رو عوض کنمی مگه خونه ی خودمون چشه
سونگمین اروم بغلت کرد و گفت
سونگمین: پنت هاوس جدیدی که ساختم بالاخره کارش تموم، شده دلم میخواد منو و تو و دخترمون اولین نفرایی باشیم که افتتاحش میکنیم و در ضمن نمیخوام خاططرات گذشته برامون یاداوری بشه
ات: باشه
سنا: مامانی بیا بیا بدووووووو
ات: چی شده عزیزم
سنا: بدو بیا مامانی جیشش دالم الان میلیزه
ات: ای وای بدو بریم
دویدی و دخترتو سمت دستشویی بردی
.
.
توی اشپزخونه ی داشت پنکیک درست میکرد تا عشقش و دختر برای صبحونه بخوردن
سنا: باباییییی
سونگمین: جانم عزیزم
سنا: باباییی حالا ته من پلنسستم میشه بلام علوسک بالبی بخلی؟؟؟؟
سونگمین: معلومه که میخرم
سنا: اخ جون
وارد اشپزخونه شدی و سمت یخچال رفتی تا داخلشو چک کنی با دیدن شیر توی یخچال درش اوردی و مربا رم در اوردی
سنا: مامانییی من شوتولات میخواممممم
ات: نمیشه دیروز خوردی هر روز بخوری دندونات خراب میشه
سنا: اما من شوتولات میخوام
سونگمین: دختر عزیزم به حرف مامانی گوش کن دیگه اون نمی خواد دندونات خراب بشه
سنا: باشه بابایی
ات: افرین سنا حرف بابایی رو بیشتر از حرف من گوش میکنی
سنا: چون بابایی بلام بالبی میخره
ات: یا من این همه عروسک برات خریدم اینارو نمیبینی؟؟؟؟
سنا: نه فقط بابایی
ات: هییی این همه زحمت بکش درد بکششششش بچه توی وجودت رشت کنه بعد بگه فقط بابایی
سونگمین: الان داری حسودی میکنی عزیزم؟؟؟؟
ات: نه حسودی نمیکنم
سریع جواب دادی و ی سری وسایلو برداشتی و روی میز گذاشتی
سنا: مامانی دشنمه
ات: به بابات بگو بهت غذا بده
سنا: نه تو بهم بده
ات: من نمی دم بگو بابات بده
سنا: نههههههههههه من میخوام مامانی بهم بدهههههههه
ات: منم گقتم بگو بابایی بهت بده
سونگمین: عزیزم بچه اس چرا باهاش لجبازی میکنی
سنا: هقققق. اصلا نمیخواممم هق باهات قهرم هققققق مامان بدددد
و بعد دوئید و رفت و توی اتاق سونگمین تورو سمت خودش چرخوند و گفت
سونگمین: چته ات چرا اینجوری میکنی اون از بحث توی اتاق اینم از سنا چرا باهاش بحث میکنه سنا سه سالشه بچه شدی؟؟؟؟
دستاتو گذاشتی روی میزو سرتو بین دستات گرفتی و انگشتاتو توی موهات فرو کردی و گقتی
ات: هقق نمی دونم چم شده هقق همه اش عصبی میشم هق.... من خودم تاحالا با سنا هق اینجوری رفتار نکردم
سونگمین: بشین برم ببینم چش شده
ات: نه بشین خودم میرم پیشش
.
.
ادامه دارد.....
۳۱۳
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.