بخبعد از ظهر همون روز
بخبعد از ظهر همون روز
بعضی از اعضا هنوز پشت در وایسادن. بعضی نشستن. جیمین دستاشو توی موهاش فرو کرده، نگاهش خیره به زمین. جونگکوک با لبلرزه میگه:
جونگکوک: اگه همون موقع... اگه زودتر فهمیده بودیم...
وی (با بغض): من واقعا نمیدونم چیکار کنم...
مدیر: بچهها... ما نمیتونستیم بدون مجوز قانونی دخالت کنیم. کسی نمیدونست پشت اون لبخند چی میگذره...
شوگا: این حرفا هیچ چیز رو درست نمیکنه.
داخل اتاق – چند دقیقه بعد
پرستار اجازه میده فقط یکی از اعضا برای چند دقیقه دیگه داخل بمونه. نامی داوطلب میشه.
ات هنوز داره با خودش زمزمه میکنه، چشمهاش خیره به خرسه:
ات (آروم، بیوقفه): اد گفت نرو... توی آینه خودش بود... خون بود... مادر گفت ساکت... ساکت بمون...
نامی به سختی جلو میره. کنارش میشینه. آهسته میگه:
نامی: ات... منم... نامی... یادت میاد؟
ات برمیگرده نگاهش میکنه. چشماش خالیان، ولی یه لحظه مکث میکنه. لبهاش میلرزه:
ات: گفت... قایم شم... قایم... دیوارا...منو زدن دیوارا داشتن نگاه میکردن...
نامی دستشو جلو میبره. ولی ات عقب میکشه. چشمهاش پر از ترسه.
ات: نزن... دیگه نزن... من... من دیگه نمیخوام کتک بخورم...نمیخوام....
نامی نفسش میگیره. اشک توی چشماش جمع میشه، اما جلوشو میگیره. بلند میشه، از اتاق بیرون میره.
راهروی بیمارستان...
اعضا دور هم جمع شدن. سکوتی سنگین بینشونه. بالاخره جیهوپ میگه:
جیهوپ: شاید نتونیم اون ات قدیمی رو برگردونیم... ولی میتونیم کنارش بمونیم. واسه هر قدمی که قراره دوباره برداره.
همه سر تکون میدن. یه تصمیم بیصدا بینشون رد و بدل میشه.
بعضی از اعضا هنوز پشت در وایسادن. بعضی نشستن. جیمین دستاشو توی موهاش فرو کرده، نگاهش خیره به زمین. جونگکوک با لبلرزه میگه:
جونگکوک: اگه همون موقع... اگه زودتر فهمیده بودیم...
وی (با بغض): من واقعا نمیدونم چیکار کنم...
مدیر: بچهها... ما نمیتونستیم بدون مجوز قانونی دخالت کنیم. کسی نمیدونست پشت اون لبخند چی میگذره...
شوگا: این حرفا هیچ چیز رو درست نمیکنه.
داخل اتاق – چند دقیقه بعد
پرستار اجازه میده فقط یکی از اعضا برای چند دقیقه دیگه داخل بمونه. نامی داوطلب میشه.
ات هنوز داره با خودش زمزمه میکنه، چشمهاش خیره به خرسه:
ات (آروم، بیوقفه): اد گفت نرو... توی آینه خودش بود... خون بود... مادر گفت ساکت... ساکت بمون...
نامی به سختی جلو میره. کنارش میشینه. آهسته میگه:
نامی: ات... منم... نامی... یادت میاد؟
ات برمیگرده نگاهش میکنه. چشماش خالیان، ولی یه لحظه مکث میکنه. لبهاش میلرزه:
ات: گفت... قایم شم... قایم... دیوارا...منو زدن دیوارا داشتن نگاه میکردن...
نامی دستشو جلو میبره. ولی ات عقب میکشه. چشمهاش پر از ترسه.
ات: نزن... دیگه نزن... من... من دیگه نمیخوام کتک بخورم...نمیخوام....
نامی نفسش میگیره. اشک توی چشماش جمع میشه، اما جلوشو میگیره. بلند میشه، از اتاق بیرون میره.
راهروی بیمارستان...
اعضا دور هم جمع شدن. سکوتی سنگین بینشونه. بالاخره جیهوپ میگه:
جیهوپ: شاید نتونیم اون ات قدیمی رو برگردونیم... ولی میتونیم کنارش بمونیم. واسه هر قدمی که قراره دوباره برداره.
همه سر تکون میدن. یه تصمیم بیصدا بینشون رد و بدل میشه.
- ۸.۲k
- ۲۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط