رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۲
خواست دستشو روي صورتم بکشه که دستشو
پس زدم و غریدم: بهتره مواظب کاراتون باشید....
براي اینکه حدشو بدونه کشیده گفتم: استاد.
دندونهاشو روي هم فشار داد.
فلشو توي جیبم گذاشتم و به سمت در رفتم.
هنوز دستم رو دستگیره نرفته بود که به دیوار
کوبیده شدم و از ترس هینی کشیدم.
عصبی گفت: منو مجبور به کاري نکن که دوست
ندارم انجامش بدم.
با تمسخر گفتم: مثلا چیکار میخواي بکنید؟ کاري
هم میتونید بکنید؟
عصبانیت توي نگاهش محو شد و لبخندي مرموزي
زد که استرسم گرفت.
-به نظرت نمیتونم؟
سرشو زیر گلوم برد و لب داغشو روش گذاشت که
نفسم بند اومد و سعی کردم عقب ببرمش.
-چیکار دارید میکنید؟!
بوسهاي زد که وجودم لرزید و چشمهامو روي هم
فشار دادم.
دستشو روي بدنم کشید که گر گرفتم و ضربان
قلبم از استرس و این همه نزدیکی روي هزار رفت.
اونقدر در برابرش ریزه بودم که نمیتونستم به عقب
ببرمش و انگار تو حصار بدنش بودم.
نالیدم: نکنید.
نزریک گوشم آروم لب زد: دیدي؟ ضربان قلبت رفته
بالا.
سرشو کمی عقب برد و نزدیک لبم گفت: الان کل
وجودت یه چیز رو میخواد.
نفس زنان عصبی گفتم: نرید عقب جیغ میزنم، شما
از حدتون بیشتر پیش رفتید.
آروم خندید که آب دهنمو با استرس به سختی
قورت دادم.
-من هروقت بخوام میتونم با یه اشاره تو رو مال
خودم کنم.
با عصبانیتی که رگهی ترس داشت گفتم: مگه بی
صاحابم؟ مگه بیکسم؟
-نه نیستی، اما با کاري که میکنم مجبوري مال من
بشی.
از ترس نزدیک بود پس بیوفتم.
با عجز گفتم: اینجوري اذیتم نکنید، لطفا.
-سخته نه؟ میبینی؟ منم دقیقا حس تو رو دارم، تو
منو اینجور آزار میدي.
نفس زنان فقط خیره نگاهش کردم.
-بیرحم باشی مجبورم میکنی که منم بیرحم بشم پس... درموردش فکر کن، بعد از کلاس امروز ازت جواب...
یه دفعه در به صدا دراومد که نفسشو به بیرون فوت
کرد و عقب کشید که انگار تازه راه نفسم باز شد.
دستمو روي قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
بدنم انگار آتیش داشت ازش بیرون میزد.
روي صندلیش نشست و دستی توي موهاش کشید.
-بفرمائید داخل.
با پاهاي نسبتا سست کمی وسط اتاق وایسادم.
در باز شد و یه نفر به داخل اومد اما با کسی که
دیدم دلم هري ریخت و سریع به استاد نگاه کردم.
آروم از روي صندلیش بلند شد و متعجب گفت:
لادن!
لبخندي زد و در رو بست.
-سلام.
استاد با همون حالت گفت: سلام، اینجا چیکار می
کنی؟
سر تا پاشو نگاه کردم.
معلوم بود همه چیزش مارکداره.
دختره بهم نگاه کرد.
-لطفا ما رو تنها بذارید.
اخم کردم و دست به سینه گفتم: نمیتونم چون
اینجام تا جناب رئیس کارها رو ببینند.
لادن اخمی کرد و رو به استاد گفت: مهرداد بگوش
بره.
از اینکه بهش گفت مهرداد دندونهامو روي هم
فشار دادم.
استاد اخم کم رنگی کرد.
-اینجا چیکار میکنی.
لادن: اینجام چون همکاریم دیگه
#پارت_۷۲
خواست دستشو روي صورتم بکشه که دستشو
پس زدم و غریدم: بهتره مواظب کاراتون باشید....
براي اینکه حدشو بدونه کشیده گفتم: استاد.
دندونهاشو روي هم فشار داد.
فلشو توي جیبم گذاشتم و به سمت در رفتم.
هنوز دستم رو دستگیره نرفته بود که به دیوار
کوبیده شدم و از ترس هینی کشیدم.
عصبی گفت: منو مجبور به کاري نکن که دوست
ندارم انجامش بدم.
با تمسخر گفتم: مثلا چیکار میخواي بکنید؟ کاري
هم میتونید بکنید؟
عصبانیت توي نگاهش محو شد و لبخندي مرموزي
زد که استرسم گرفت.
-به نظرت نمیتونم؟
سرشو زیر گلوم برد و لب داغشو روش گذاشت که
نفسم بند اومد و سعی کردم عقب ببرمش.
-چیکار دارید میکنید؟!
بوسهاي زد که وجودم لرزید و چشمهامو روي هم
فشار دادم.
دستشو روي بدنم کشید که گر گرفتم و ضربان
قلبم از استرس و این همه نزدیکی روي هزار رفت.
اونقدر در برابرش ریزه بودم که نمیتونستم به عقب
ببرمش و انگار تو حصار بدنش بودم.
نالیدم: نکنید.
نزریک گوشم آروم لب زد: دیدي؟ ضربان قلبت رفته
بالا.
سرشو کمی عقب برد و نزدیک لبم گفت: الان کل
وجودت یه چیز رو میخواد.
نفس زنان عصبی گفتم: نرید عقب جیغ میزنم، شما
از حدتون بیشتر پیش رفتید.
آروم خندید که آب دهنمو با استرس به سختی
قورت دادم.
-من هروقت بخوام میتونم با یه اشاره تو رو مال
خودم کنم.
با عصبانیتی که رگهی ترس داشت گفتم: مگه بی
صاحابم؟ مگه بیکسم؟
-نه نیستی، اما با کاري که میکنم مجبوري مال من
بشی.
از ترس نزدیک بود پس بیوفتم.
با عجز گفتم: اینجوري اذیتم نکنید، لطفا.
-سخته نه؟ میبینی؟ منم دقیقا حس تو رو دارم، تو
منو اینجور آزار میدي.
نفس زنان فقط خیره نگاهش کردم.
-بیرحم باشی مجبورم میکنی که منم بیرحم بشم پس... درموردش فکر کن، بعد از کلاس امروز ازت جواب...
یه دفعه در به صدا دراومد که نفسشو به بیرون فوت
کرد و عقب کشید که انگار تازه راه نفسم باز شد.
دستمو روي قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
بدنم انگار آتیش داشت ازش بیرون میزد.
روي صندلیش نشست و دستی توي موهاش کشید.
-بفرمائید داخل.
با پاهاي نسبتا سست کمی وسط اتاق وایسادم.
در باز شد و یه نفر به داخل اومد اما با کسی که
دیدم دلم هري ریخت و سریع به استاد نگاه کردم.
آروم از روي صندلیش بلند شد و متعجب گفت:
لادن!
لبخندي زد و در رو بست.
-سلام.
استاد با همون حالت گفت: سلام، اینجا چیکار می
کنی؟
سر تا پاشو نگاه کردم.
معلوم بود همه چیزش مارکداره.
دختره بهم نگاه کرد.
-لطفا ما رو تنها بذارید.
اخم کردم و دست به سینه گفتم: نمیتونم چون
اینجام تا جناب رئیس کارها رو ببینند.
لادن اخمی کرد و رو به استاد گفت: مهرداد بگوش
بره.
از اینکه بهش گفت مهرداد دندونهامو روي هم
فشار دادم.
استاد اخم کم رنگی کرد.
-اینجا چیکار میکنی.
لادن: اینجام چون همکاریم دیگه
۴۲۸
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.