رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۳
اخم کردم.
استاد: یعنی چی؟
نیم نگاهی به من انداخت.
-این دختره رو بفرست بره تا بگم.
با غدي گفتم: تا وقتی که جناب رئیس کارامو نبینند
من نمیرم.
لادن با حرص گفت: این چقدر پرروعه!
استاد سعی کرد نخنده.
لبخندي زد و دستشو رو بازوش بالا و پایین کرد که
دستم مشت شد.
-آروم باش، حرفتو بگو.
دختره خر ذوق شده گفت: اینقدر دلم برات تنگ شده بود.
استاد نیم نگاهی به منی که داشتم از حرص خفه می
شدم انداخت و بعد رو به لادن با لبخند گفت: فکر
نمیکردم دیگه ببینمت.
عوضی میدونه حساسم و از عمد داره این لبخنداي
زورکیو میزنه، منکه میدونم.
لادن دستشو روي بازوش گذاشت و جوري بهش
نزدیک شد که انگار میخواد بهش بچسبه.
خواست ببوستش که استاد عقب کشید.
لبخند پیروزمندانهاي روي لبم نشست.
استاد نیم نگاهی بهم انداخت که زود لبخندمو جمع
کردم.
لادن: آم... اومدم اینجا تا بگم که منم جزو یکی از
فتوشاپیستهاي اینجا شدم.
عالی شد مطهره!
استاد با تعجب گفت: شوخی میکنی؟! تو بیاي
شرکت باباتو ول کنی بیاي اینجا فتوشاپیست
بشی؟!
لادن: مگه چشه عزیزم؟ حقوقشم واسه منی که
مجردم خیلی خوبه.
از قیافهی استاد مشخصه زیاد خوشحال نشده.
لبخندي زد و موهاي لادنو داخل شالش برد.
-چه عالی!!
دیگه کم کم داشتم تا حد پوکیدن میرفتم که با حرص به سمت در رفتم.
صداش بلند شد.
-مگه نمیخواستید کارا رو نشون بدید؟
به سمتش چرخیدم.
نگاهش داد میزد داره از حرص خوردنم لذت میبره.
واسه اینکه حرصمو خالی کنم لبخندي زدم و گفتم:
تو کلاس میبینمتون...
کشیده گفتم: استاد!
لادن تعجب کرد و استاد نگاهش پر از حرص شد.
بیرون اومدم و سعی کردم در رو محکم نبندم.
بیشعور!
یعنی بلایی امروز سر کلاس به سرت بیارم که مرغاي هوا به حالت قهقهه بزنند، حالا ببین.
#لادن
از شرکت بیرون اومدم و بلافاصله به نیما زنگ زدم.
با سه بوق جواب داد.
-سلام.
نگاهی به اطراف انداختم.
-سلام، همه چیز حل شد استخدام شدم.
صداي سرخوشش بلند شد.
-عالیه، کارت خوب بود... فقط ببین، اون مهرداد
خیلی زرنگه حواست باشه.
پوزخندي زدم.
-میدونم و واسه همینه که دارم ماهها نقشه می کشم که چجوري زمینش بزنم، اون عوضی بخاطر
خرد کردنم باید تقاص پس بده.
-حالا آروم باش خوشگلم، به زودي به خواستت میرسی به شرطی که اطلاعات اون شرکتو بهم برسونی.
قفل ماشینمو زدم و درشو باز کردم.
-کارمو بلدم، خیالت راحت.
#مطهره
محدثه با خنده گفت: استاد میکشتت مطهره.
خندیدم و دست به کمر به شاهکارم روي صندلی
نگاه کردم.
جایی که قراره اون استاد پرروم بشینه چرب چرب کرده بودم.
با باز شدن در سریع صندلیو داخل میز بردم.
عدهاي از بچهها وارد شدند.
#پارت_۷۳
اخم کردم.
استاد: یعنی چی؟
نیم نگاهی به من انداخت.
-این دختره رو بفرست بره تا بگم.
با غدي گفتم: تا وقتی که جناب رئیس کارامو نبینند
من نمیرم.
لادن با حرص گفت: این چقدر پرروعه!
استاد سعی کرد نخنده.
لبخندي زد و دستشو رو بازوش بالا و پایین کرد که
دستم مشت شد.
-آروم باش، حرفتو بگو.
دختره خر ذوق شده گفت: اینقدر دلم برات تنگ شده بود.
استاد نیم نگاهی به منی که داشتم از حرص خفه می
شدم انداخت و بعد رو به لادن با لبخند گفت: فکر
نمیکردم دیگه ببینمت.
عوضی میدونه حساسم و از عمد داره این لبخنداي
زورکیو میزنه، منکه میدونم.
لادن دستشو روي بازوش گذاشت و جوري بهش
نزدیک شد که انگار میخواد بهش بچسبه.
خواست ببوستش که استاد عقب کشید.
لبخند پیروزمندانهاي روي لبم نشست.
استاد نیم نگاهی بهم انداخت که زود لبخندمو جمع
کردم.
لادن: آم... اومدم اینجا تا بگم که منم جزو یکی از
فتوشاپیستهاي اینجا شدم.
عالی شد مطهره!
استاد با تعجب گفت: شوخی میکنی؟! تو بیاي
شرکت باباتو ول کنی بیاي اینجا فتوشاپیست
بشی؟!
لادن: مگه چشه عزیزم؟ حقوقشم واسه منی که
مجردم خیلی خوبه.
از قیافهی استاد مشخصه زیاد خوشحال نشده.
لبخندي زد و موهاي لادنو داخل شالش برد.
-چه عالی!!
دیگه کم کم داشتم تا حد پوکیدن میرفتم که با حرص به سمت در رفتم.
صداش بلند شد.
-مگه نمیخواستید کارا رو نشون بدید؟
به سمتش چرخیدم.
نگاهش داد میزد داره از حرص خوردنم لذت میبره.
واسه اینکه حرصمو خالی کنم لبخندي زدم و گفتم:
تو کلاس میبینمتون...
کشیده گفتم: استاد!
لادن تعجب کرد و استاد نگاهش پر از حرص شد.
بیرون اومدم و سعی کردم در رو محکم نبندم.
بیشعور!
یعنی بلایی امروز سر کلاس به سرت بیارم که مرغاي هوا به حالت قهقهه بزنند، حالا ببین.
#لادن
از شرکت بیرون اومدم و بلافاصله به نیما زنگ زدم.
با سه بوق جواب داد.
-سلام.
نگاهی به اطراف انداختم.
-سلام، همه چیز حل شد استخدام شدم.
صداي سرخوشش بلند شد.
-عالیه، کارت خوب بود... فقط ببین، اون مهرداد
خیلی زرنگه حواست باشه.
پوزخندي زدم.
-میدونم و واسه همینه که دارم ماهها نقشه می کشم که چجوري زمینش بزنم، اون عوضی بخاطر
خرد کردنم باید تقاص پس بده.
-حالا آروم باش خوشگلم، به زودي به خواستت میرسی به شرطی که اطلاعات اون شرکتو بهم برسونی.
قفل ماشینمو زدم و درشو باز کردم.
-کارمو بلدم، خیالت راحت.
#مطهره
محدثه با خنده گفت: استاد میکشتت مطهره.
خندیدم و دست به کمر به شاهکارم روي صندلی
نگاه کردم.
جایی که قراره اون استاد پرروم بشینه چرب چرب کرده بودم.
با باز شدن در سریع صندلیو داخل میز بردم.
عدهاي از بچهها وارد شدند.
۳۳۰
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.