پارت هفتم
پارت هفتم
شوگا:سلام چطوری روزت چطور گذشت
ات:من خوبم تو چطوری راستی برو دستت رو بشور زود بیا سر میز برات یه خبر دارم
شوگا:واقعا چیخبری پرنسس
ات:خودت میفهمی(با پوزخند بامزه)
شوگا:رفتم زود کارم رو کردم و رفتم سر سفره ات از قبل نشسته بود
شوگا :غذاها و تو آماده کردی
ات:آره ببین چطورین
شوگا:بازم مثل همیشه خیلی خوشمزه آن
راستی ات نمیخای بهم بگی چه خبری داری
ات:امممممم خب من یه تصمیم گرفتم
شوگا:چه تصمیمی
ات:خب من خیلی فکر کردم دقیقا بیست و یک روز فکر کردم و به یه نتیجه رسیدم
شوگا:خب بگو دیگه نگرانم نزار
ات:خب من دوست دارم و میخام یه فرصت بهت بدم
شوگا :واقعا اااااا بهم یه فرصت میدی ات ازت خیلی ممنونم قول میدم از فرصتت سو استفاده نمیکنم و از شدت ذوق از سر میز بلند شد و ات رو تو هوا چرخوند
شوگا:ازت خیلی ممنونم عشقم
ات:ایییی بچم له شد باشه باشه بزارم زمین الان بچم چیزیش میشه
شوگا ات رو گذاشت زمین و بوسی..دتش
شوگا :خیلی دوست دارم ات خیلی
ات:منم دوست دارم
بعد غذاشون رو خوردن و رفتن به اتاقشون تا بخوابن
ات:شوگا مثل بچه گربه خوابیده بود و منم بغل کرده بود ولی من اصلا خوابم نمیبرد کلا افکاراتم درگیر بود نمیدونم چرا نگران بودم ولی فکرم به چیز دیگه رسید برای همون شوگا رو بیدار کردم
ات :عشقم شوگا عشقم
شوگا:هیمم چیزی شده جاییت درد میکنه
ات:نه فقط یه چیزی به عقلم رسید
شوگا:خب بگو ببینم
ات:من الان شش ماهه باردارم حتی آخرین هفته ماه ششم هستش ولی ما تا حالا به اتاق پسرمون فکر نکردیم باید یکاری کنیم
شوگا :منو بخاطر این بیدار کردی نمیتونستی این رو بعدا بگی داشتم خواب خیلی خوبی میدیدم
ات:یاااا برای تو این اهمیت نداره من به فکر پسرمونم از فکرهم نمیتونم بخوابم ولی تو اینقدر بیخیال خوابیدی
شوگا:ات چرا برام اهمیت نداره باشه فردا میریم خرید الآنم بگیر بخواب باشه
ات:باشه
شوگا :آفرین بعد ات رو محکم تر تو بغلش گرفت و دوتایی باهم خوابیدن
پایان پارت
شوگا:سلام چطوری روزت چطور گذشت
ات:من خوبم تو چطوری راستی برو دستت رو بشور زود بیا سر میز برات یه خبر دارم
شوگا:واقعا چیخبری پرنسس
ات:خودت میفهمی(با پوزخند بامزه)
شوگا:رفتم زود کارم رو کردم و رفتم سر سفره ات از قبل نشسته بود
شوگا :غذاها و تو آماده کردی
ات:آره ببین چطورین
شوگا:بازم مثل همیشه خیلی خوشمزه آن
راستی ات نمیخای بهم بگی چه خبری داری
ات:امممممم خب من یه تصمیم گرفتم
شوگا:چه تصمیمی
ات:خب من خیلی فکر کردم دقیقا بیست و یک روز فکر کردم و به یه نتیجه رسیدم
شوگا:خب بگو دیگه نگرانم نزار
ات:خب من دوست دارم و میخام یه فرصت بهت بدم
شوگا :واقعا اااااا بهم یه فرصت میدی ات ازت خیلی ممنونم قول میدم از فرصتت سو استفاده نمیکنم و از شدت ذوق از سر میز بلند شد و ات رو تو هوا چرخوند
شوگا:ازت خیلی ممنونم عشقم
ات:ایییی بچم له شد باشه باشه بزارم زمین الان بچم چیزیش میشه
شوگا ات رو گذاشت زمین و بوسی..دتش
شوگا :خیلی دوست دارم ات خیلی
ات:منم دوست دارم
بعد غذاشون رو خوردن و رفتن به اتاقشون تا بخوابن
ات:شوگا مثل بچه گربه خوابیده بود و منم بغل کرده بود ولی من اصلا خوابم نمیبرد کلا افکاراتم درگیر بود نمیدونم چرا نگران بودم ولی فکرم به چیز دیگه رسید برای همون شوگا رو بیدار کردم
ات :عشقم شوگا عشقم
شوگا:هیمم چیزی شده جاییت درد میکنه
ات:نه فقط یه چیزی به عقلم رسید
شوگا:خب بگو ببینم
ات:من الان شش ماهه باردارم حتی آخرین هفته ماه ششم هستش ولی ما تا حالا به اتاق پسرمون فکر نکردیم باید یکاری کنیم
شوگا :منو بخاطر این بیدار کردی نمیتونستی این رو بعدا بگی داشتم خواب خیلی خوبی میدیدم
ات:یاااا برای تو این اهمیت نداره من به فکر پسرمونم از فکرهم نمیتونم بخوابم ولی تو اینقدر بیخیال خوابیدی
شوگا:ات چرا برام اهمیت نداره باشه فردا میریم خرید الآنم بگیر بخواب باشه
ات:باشه
شوگا :آفرین بعد ات رو محکم تر تو بغلش گرفت و دوتایی باهم خوابیدن
پایان پارت
۷.۴k
۰۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.