𝓟𝓪𝓻𝓽 19 ☕🪶
𝓟𝓪𝓻𝓽 19 ☕🪶
آریان ویو
ولی من از هیچ کس خوشم نمیاد از هیچ کس جز پسرم فقط، توی این دنیا اون برام مهمه نه کَس دیگه ای
روبه نگهبانا گفتم :
آریان : بیارینش
رفتم بیرون سمت اتاقم رفتم
تهیونگ ویو
بردنم سمت اتاقم پرتم کردن داخل و درو بستن و قفل کردن نشستم رو تخت
خنده رو لبام بود هیجان عجیبی توی بدنم بود نمیدونم اسمشو چی بزارم ولی حس خوبی بهم میداد حس خیلی خوبای کاش میتونستم پیش ا/ت بمونم دلم پیش اون موند یعنی الان چیکار میکنه
از زبان راوی :
تهیونگ بدون اینکه بدونه قراره چه بلایی سر رابطه ی ا/ت و خودش بیا احساس خوشحالی میکرد در صورتی که آریان نقشه های دیگه ای چیده بود که هیچ کس جز خودش و پسرش از اون خبر نداشتن تهیونگ و ا/ت میخواستن از اینجا برن بدون اینکه بدونن که هیچ راه نجاتی نیست اما اونا فقط میخواستن راه نجاتی برای خودشون پیدا کنن ولی اینجا هیچ راه نجاتی جز مُردَن نیست پدر و مادرشونم نگرانشون بودن نمیدونستن کجا غیبشون زده همه جارو گشتن ولی نتونستن پیداشون کنن جینک به یه گروه جاسوسی خبر داد که دنبالشون بگردن اما آریان از اونی که فکرشو میکنن زیرک تره عمرا نمیزاره که کسی پسرشو ناراحت کنه( الان میگید چه ربطی به پسرش داره ولی به زودی میفهمید )
...............
ا/ت ویو
چشمامو باز کردم تو یه اتاق خیلی شیک بودم به بغلم نگاه کردم یه پسر کنارم رو تخت نشسته بود سریع نیم خیز نشستم و با بهت بهش نگاه کردم
آرمین : نترس..نترس من آرمینم پسر آریان
ا/ت : .....
این چرا اینجاس چی میخواد
ا/ت : برای چی اومدی اینجا اصلا چرا منو اوردید به این اتاق
آرمین : من نمیتونم بهت بگم اما بابام بهت میگه من اومدم که ببینمت
ا/ت : منو؟
آرمین : آره خب مگه چیه؟
ا/ت : تهیونگ..اون چطوره ؟
آرمین : بیا درباره اون حرف نزنیم
ا/ت : ....
پس درباره چی حرف بزنیم مسخره کرده منو
آرمین : گشنت نیست؟ چیزی میخوری برات بیارم ؟
ا/ت : نه میخوام برم اتاق قبلیم
اصلا حس خوبی به اینجا نداشتم میخوام برم اتاق که نه سلول قبلیم
آرمین : نمیشه
ا/ت : چرا؟
آرمین : پدرم همه چیزو برات توضیح میده
ا/ت : پدرت میخواد چی بگه؟
آرمین : خودش بهت میگه
در باز شد هردومون به در خیره شدیم
آریان : خب درباره چی حرف میزنید ؟
آرمین : ازم میپرسید که چرا اینجاس گفتم شما بهش میگید
آریان : البته که میگم
اومد روبروی من تو چشمام زل زده و همه چیزو گفت
آریان : آرمین از تو خوشش اومده هر چند من با این موافق نیستم ولی نمیخوام پسرم ناراحت بشه برای همین ما تصمیم گرفتیم که تو تو با آرمین ازدواج کنی
ا/ت : چی( با داد )
آرمین : آره
ا/ت : این امکان نداره....من نمیخوام
آریان : چه تو بخوای چه نخواست این ازدواج صورت میگیره اگرنه
ا/ت : اگرنه چی؟ منو میکشی؟ خب بکش منو بکش ولی من اینکارو نمیکنم( با داد )
آریان : تورو نمیکشم... اونو میکشم
نه امکان نداره تهیونگو ؟
ا/ت : ت تهیونگ
آریان : آره اون
ا/ت : نمیتونی
چشمام پر شده بود
آریان : خوبم میتونم
کنترلو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد تهیونگ بود خوابیده بود یکی بالا سرش با اسلحه وایساده بود
ا/ت : تهیونگ
آریان : تو مجبوری
اینو گفت و رفت بیرون
به تلویزیون زل زده بودم
آرمین : منم میتونم عین تهیونگ باشم برات حتی بهتر از اون میتونم باشم
به حرفاش گوش نمیدادم فقط به صفحه مانیتور روبروم زل زده بودم
آرمین : باید اینو بهش بگی اما نباید چیزی درباره تهدید شدنت بگی باید بگی که با خواسته ی خودت میخوای باهام ازدواج کنی
بهش نگاه کردم
ا/ت : نه این کارو نکن...تروخدا
اشکام بی اختیار میریختن
آرمین : گریه نکن بخاطر اون گریه نکن ( با داد )
ا/ت : من تورو...دوست ندارم
آرمین : خب دوست داشته باش
ا/ت : ....
با چشمای پر شده بهش زل زدم
آرمین : ارزش نداره بخاطر اون اشک بریزی
ا/ت : من باهات ازدواج نمیکنم
آرمین : باشه پس... جنازه تهیونگو میتونی ببینی
اینو گفت بلند شد و رفت بیرون درو قفل کرد پاشدم دوییدم سمت در به در مشت میزدم
ا/ت : درو باز کنید( با داد )
حالا من باید چیکار کنم چجوری بهش بگم که من یکی دیگه رو دوست دارم از کجا میخوان بفهمن که من بهش میگم که تهدید شدم اینا همه ذهنمو مشغول کرده بود تو بد دردسری افتادم
تهیونگ ویو
چشمامو باز کردم خوابم برده بود بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم توی این اتاق فقط 2 تا در بود یکی در دستشویی یکیم در خروج و ورود نشستم رو تخت قفل در باز شد و یکی اومد تو این که آرمینه پسر عموم نکنه اونم قاطی این بازیه
آرمین : سلام تهیونگ
آریان ویو
ولی من از هیچ کس خوشم نمیاد از هیچ کس جز پسرم فقط، توی این دنیا اون برام مهمه نه کَس دیگه ای
روبه نگهبانا گفتم :
آریان : بیارینش
رفتم بیرون سمت اتاقم رفتم
تهیونگ ویو
بردنم سمت اتاقم پرتم کردن داخل و درو بستن و قفل کردن نشستم رو تخت
خنده رو لبام بود هیجان عجیبی توی بدنم بود نمیدونم اسمشو چی بزارم ولی حس خوبی بهم میداد حس خیلی خوبای کاش میتونستم پیش ا/ت بمونم دلم پیش اون موند یعنی الان چیکار میکنه
از زبان راوی :
تهیونگ بدون اینکه بدونه قراره چه بلایی سر رابطه ی ا/ت و خودش بیا احساس خوشحالی میکرد در صورتی که آریان نقشه های دیگه ای چیده بود که هیچ کس جز خودش و پسرش از اون خبر نداشتن تهیونگ و ا/ت میخواستن از اینجا برن بدون اینکه بدونن که هیچ راه نجاتی نیست اما اونا فقط میخواستن راه نجاتی برای خودشون پیدا کنن ولی اینجا هیچ راه نجاتی جز مُردَن نیست پدر و مادرشونم نگرانشون بودن نمیدونستن کجا غیبشون زده همه جارو گشتن ولی نتونستن پیداشون کنن جینک به یه گروه جاسوسی خبر داد که دنبالشون بگردن اما آریان از اونی که فکرشو میکنن زیرک تره عمرا نمیزاره که کسی پسرشو ناراحت کنه( الان میگید چه ربطی به پسرش داره ولی به زودی میفهمید )
...............
ا/ت ویو
چشمامو باز کردم تو یه اتاق خیلی شیک بودم به بغلم نگاه کردم یه پسر کنارم رو تخت نشسته بود سریع نیم خیز نشستم و با بهت بهش نگاه کردم
آرمین : نترس..نترس من آرمینم پسر آریان
ا/ت : .....
این چرا اینجاس چی میخواد
ا/ت : برای چی اومدی اینجا اصلا چرا منو اوردید به این اتاق
آرمین : من نمیتونم بهت بگم اما بابام بهت میگه من اومدم که ببینمت
ا/ت : منو؟
آرمین : آره خب مگه چیه؟
ا/ت : تهیونگ..اون چطوره ؟
آرمین : بیا درباره اون حرف نزنیم
ا/ت : ....
پس درباره چی حرف بزنیم مسخره کرده منو
آرمین : گشنت نیست؟ چیزی میخوری برات بیارم ؟
ا/ت : نه میخوام برم اتاق قبلیم
اصلا حس خوبی به اینجا نداشتم میخوام برم اتاق که نه سلول قبلیم
آرمین : نمیشه
ا/ت : چرا؟
آرمین : پدرم همه چیزو برات توضیح میده
ا/ت : پدرت میخواد چی بگه؟
آرمین : خودش بهت میگه
در باز شد هردومون به در خیره شدیم
آریان : خب درباره چی حرف میزنید ؟
آرمین : ازم میپرسید که چرا اینجاس گفتم شما بهش میگید
آریان : البته که میگم
اومد روبروی من تو چشمام زل زده و همه چیزو گفت
آریان : آرمین از تو خوشش اومده هر چند من با این موافق نیستم ولی نمیخوام پسرم ناراحت بشه برای همین ما تصمیم گرفتیم که تو تو با آرمین ازدواج کنی
ا/ت : چی( با داد )
آرمین : آره
ا/ت : این امکان نداره....من نمیخوام
آریان : چه تو بخوای چه نخواست این ازدواج صورت میگیره اگرنه
ا/ت : اگرنه چی؟ منو میکشی؟ خب بکش منو بکش ولی من اینکارو نمیکنم( با داد )
آریان : تورو نمیکشم... اونو میکشم
نه امکان نداره تهیونگو ؟
ا/ت : ت تهیونگ
آریان : آره اون
ا/ت : نمیتونی
چشمام پر شده بود
آریان : خوبم میتونم
کنترلو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد تهیونگ بود خوابیده بود یکی بالا سرش با اسلحه وایساده بود
ا/ت : تهیونگ
آریان : تو مجبوری
اینو گفت و رفت بیرون
به تلویزیون زل زده بودم
آرمین : منم میتونم عین تهیونگ باشم برات حتی بهتر از اون میتونم باشم
به حرفاش گوش نمیدادم فقط به صفحه مانیتور روبروم زل زده بودم
آرمین : باید اینو بهش بگی اما نباید چیزی درباره تهدید شدنت بگی باید بگی که با خواسته ی خودت میخوای باهام ازدواج کنی
بهش نگاه کردم
ا/ت : نه این کارو نکن...تروخدا
اشکام بی اختیار میریختن
آرمین : گریه نکن بخاطر اون گریه نکن ( با داد )
ا/ت : من تورو...دوست ندارم
آرمین : خب دوست داشته باش
ا/ت : ....
با چشمای پر شده بهش زل زدم
آرمین : ارزش نداره بخاطر اون اشک بریزی
ا/ت : من باهات ازدواج نمیکنم
آرمین : باشه پس... جنازه تهیونگو میتونی ببینی
اینو گفت بلند شد و رفت بیرون درو قفل کرد پاشدم دوییدم سمت در به در مشت میزدم
ا/ت : درو باز کنید( با داد )
حالا من باید چیکار کنم چجوری بهش بگم که من یکی دیگه رو دوست دارم از کجا میخوان بفهمن که من بهش میگم که تهدید شدم اینا همه ذهنمو مشغول کرده بود تو بد دردسری افتادم
تهیونگ ویو
چشمامو باز کردم خوابم برده بود بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم توی این اتاق فقط 2 تا در بود یکی در دستشویی یکیم در خروج و ورود نشستم رو تخت قفل در باز شد و یکی اومد تو این که آرمینه پسر عموم نکنه اونم قاطی این بازیه
آرمین : سلام تهیونگ
۸۰.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.