🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۷۳ یعنی اینقدر از من بدت میاد
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۷۳ #یعنی اینقدر از من بدت میاد که حاضر نیستی رو پیشنهادم فکر کنی...
-امیر من ..من تورو عین داداشم دوست داشتم ودارم...نمیتونم به فکر اینکه باهات زیر یک سقف زندگی کنم باشم..
-باشه خدانگهدار...بهت زده به گوشی توی دستم نگاه کردم ودوباره اشکام سرازیر شد...
-خب کجابریم؟؟
-نمیدنم تو منوآوردی بیرون..
ادای منو درآورد
-باشه تو منو آوردی بیرون...بعدش خندید.
-میریم رستوران یه چیزی میخوریم بعد میریم یه جای دنج میخوام باهات حرف بزنم
خب حرفتو بزن؟
-داری ازکنجکاوی میمیری درسته؟
-فکرکن آره..
-ببین رویا منو تو از بچگی باهم بزرگ شدیم واز بچگی زیاد ازت خوشم نمیومد..ولی الان ازت میخوام که بامن ازدواج کنی...
-یاخدا این الان چی گفت باتعجب گفتم؛
-چییییی؟
-همین که شنیدی تو الان یه دختر تنهایی وتنهافرد مورد اعتمادت منم که پسر عموتم...نمیخوام یه غریبه بیاد توزندگیت همه اموالتو بالا بکشه وبزنه به چاق..
-این همه اعتماد بنفسو از کجاآوردی؟؟
-از هرجاکه آوردم...اگه هم بخوای جواب رد بهم بدی به زور متوسل میشم..از جام بلند شدم..
-چراچرت وپرت میگی من باتو ازدواج نمیکنم...
-مجبوری حالاهم بریم خونه..
تواتاقم نشسته بودم وبه پیشنهاد امیر وسینافکرمیکردم ..عرفان بی معرفت من غرورمو شکستموگفتم دوستش دارم ..امده به من میگه تو برامن عین خواهری.. ...بادادگفتم -
-ازت متنفرم عرفان ..ازت بدم میاددددددد...بامن چیکار کردی کاش هیچوقت نمیدیدمت ..کاش چشمات مثل اون چشمایی که یک سال تمام همراهم بود نبودن ..کاش عطرت بهم حس آشنا بودن رو نمیداد...کاش..با بغض شماره ای عرفان رو گرفتم بعداز چندتابوق برداشت..
-الو.
-ع..عرفان
-بگو رویا.
-تو واقعا منو مثل خواهرت دوست داری ..؟؟
صداش نیومد..
-عرفان...
باصدای خشک وجدی گفت:
-آره رویا توبرام عین یه خواهری..فقط همین..چرا باید وقتی میفهمیدم امیر دوستت داره به چیزی غیر از اینکه برام عین یه خواهری فکر کنم...هووم تو بگو..رویامنو فراموش کن..امیر میتونه همون کسی باشه که میخوای..
-ولی...
-هیس رویا هیچی نگو توروبه جون..حرفشو ادامه نداد
-عرفان..
-جون هرکی دوست داری منوفراموش کن ...گوشی روقطع کرد...گریه ام شدت گرفت..باشه آقاعرفان..فراموشت میکنم برای همیشه جوریکه اسمتم یادم نیاد...داخل کشو رو گشتم یه تیخ برداشتم دستم میلرزد آب گلومو قورت دادمو آروم تیغو رو رگم گذاشتم فشارش دادم وباسرعت کشیدم...خون کل دستمو پوشوند...تصویر عرفان تو ذهنم نقش بست..
-ببین براتوء..عرفان حالا که قرارنیست توکنارم باشی قرار نیست دوستم داشته باشی ..منم نمیخوام زندگی کنم ..نمیخوام باشم...چشمام کم کم تار شدوتو تاریکی غرق شدم...
(عرفان)
-چی امیر چی داری میگی..؟؟
نویسنده:S..m..a..E
-امیر من ..من تورو عین داداشم دوست داشتم ودارم...نمیتونم به فکر اینکه باهات زیر یک سقف زندگی کنم باشم..
-باشه خدانگهدار...بهت زده به گوشی توی دستم نگاه کردم ودوباره اشکام سرازیر شد...
-خب کجابریم؟؟
-نمیدنم تو منوآوردی بیرون..
ادای منو درآورد
-باشه تو منو آوردی بیرون...بعدش خندید.
-میریم رستوران یه چیزی میخوریم بعد میریم یه جای دنج میخوام باهات حرف بزنم
خب حرفتو بزن؟
-داری ازکنجکاوی میمیری درسته؟
-فکرکن آره..
-ببین رویا منو تو از بچگی باهم بزرگ شدیم واز بچگی زیاد ازت خوشم نمیومد..ولی الان ازت میخوام که بامن ازدواج کنی...
-یاخدا این الان چی گفت باتعجب گفتم؛
-چییییی؟
-همین که شنیدی تو الان یه دختر تنهایی وتنهافرد مورد اعتمادت منم که پسر عموتم...نمیخوام یه غریبه بیاد توزندگیت همه اموالتو بالا بکشه وبزنه به چاق..
-این همه اعتماد بنفسو از کجاآوردی؟؟
-از هرجاکه آوردم...اگه هم بخوای جواب رد بهم بدی به زور متوسل میشم..از جام بلند شدم..
-چراچرت وپرت میگی من باتو ازدواج نمیکنم...
-مجبوری حالاهم بریم خونه..
تواتاقم نشسته بودم وبه پیشنهاد امیر وسینافکرمیکردم ..عرفان بی معرفت من غرورمو شکستموگفتم دوستش دارم ..امده به من میگه تو برامن عین خواهری.. ...بادادگفتم -
-ازت متنفرم عرفان ..ازت بدم میاددددددد...بامن چیکار کردی کاش هیچوقت نمیدیدمت ..کاش چشمات مثل اون چشمایی که یک سال تمام همراهم بود نبودن ..کاش عطرت بهم حس آشنا بودن رو نمیداد...کاش..با بغض شماره ای عرفان رو گرفتم بعداز چندتابوق برداشت..
-الو.
-ع..عرفان
-بگو رویا.
-تو واقعا منو مثل خواهرت دوست داری ..؟؟
صداش نیومد..
-عرفان...
باصدای خشک وجدی گفت:
-آره رویا توبرام عین یه خواهری..فقط همین..چرا باید وقتی میفهمیدم امیر دوستت داره به چیزی غیر از اینکه برام عین یه خواهری فکر کنم...هووم تو بگو..رویامنو فراموش کن..امیر میتونه همون کسی باشه که میخوای..
-ولی...
-هیس رویا هیچی نگو توروبه جون..حرفشو ادامه نداد
-عرفان..
-جون هرکی دوست داری منوفراموش کن ...گوشی روقطع کرد...گریه ام شدت گرفت..باشه آقاعرفان..فراموشت میکنم برای همیشه جوریکه اسمتم یادم نیاد...داخل کشو رو گشتم یه تیخ برداشتم دستم میلرزد آب گلومو قورت دادمو آروم تیغو رو رگم گذاشتم فشارش دادم وباسرعت کشیدم...خون کل دستمو پوشوند...تصویر عرفان تو ذهنم نقش بست..
-ببین براتوء..عرفان حالا که قرارنیست توکنارم باشی قرار نیست دوستم داشته باشی ..منم نمیخوام زندگی کنم ..نمیخوام باشم...چشمام کم کم تار شدوتو تاریکی غرق شدم...
(عرفان)
-چی امیر چی داری میگی..؟؟
نویسنده:S..m..a..E
۱۵۶.۱k
۰۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.