🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۷۲ ترسیده نگاهش کردم..
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۷۲ #ترسیده نگاهش کردم..
-رویاچرداری چرت وپرت میگی..
-حالا میبینی..
-به والله علی اگه بخوای کاری انجام بدی من میدونمو تو..
-به تومربوط نیست ازخدامیخوام یه روزی عاشق بشی دختره ولت کنه بره..تودلم نیشخندی به حرفش زدم..
-خبر نداری عمرم من خیلی وقته عاشق شدمو الانم دارم ازدستش میدم..توافکارم غرق بودم وقتی به خودم امدم دیدم رویانیست همجارو نگاه کردم ولی اثری ازرویانبود..
داخل رستوران شدم امیر روی صندلی نشسته بودوتو فکر بود..
روی صندلی کنارش نشستم..
-چرامنو نخواست عرفان ..مگه من چمه؟؟
-تو هیچیت نیست داداش اون هنوز تورونشناخته اگه میدونست یه آدم بامرامی مثل تو بهش پیشنهاد داده هیچوقت پست نمیزد....حالاهم غصه نخور درست میشه انشاالله بزار یکم به پیشنهادت فکر کنه حتما الان شوکه است...
-تو باهاش حرف نزدی؟؟
-چرا؟ بهم گفت باید فکر کنم
-میدونم برااینکه من دلگرم بشم این حرف رو میزنی ...
-امیر رویابهت جواب مثبت میده مطمعن باش..
-چرااینقدر مطمعن حرف میزنی.
- بزارش پای دلگرم کردن تو..
-دمت گرم داداش...
شروع کردم به بکس زدن باتمام قدرتم میزدم همه ای تنم غرق عرق بود حرف رویامدام تو سرم تکرارمیشد(چون من تورو دوست دارم..چون من تورودوست دارم)صدای ردوبرق افکارمو درهم شکست ..
(رویا)
وسط حیاط وایستادمو باصدای بلند خدارو صدازدم..
-خدااااااااچراداری همه ای عزیزامو ازمن میگیری اون از مامانو بابام اینم ازامیر که برام عین داداشه و عرفانی که منو نمیخواد...خدایامن نمیخوام تواین دنیاباشم منو ببر پیش بابام پیش مامانم...اینجاجای من نیسست..خداااامن عرفانو دوست دارم نمیتونم بدون اون باشم...
بارون شدیدتر شدولرزش بدن من بیشتر....
یه هفته از اون روز گذشت امیر چندین بار به موبایلم زنگ زد ولی جوابشو ندادم ....توافکارم غرق بودم که دراتاقم رو زدن ...
-بیاتو..
سینابالب خندون داخل اتاق شد..
-سلام دختر عموی عزیزم...بهت زده نگاهش میکردم..
-اصلا بهت نمیاد..
خندیدوگفت:
-ازاین به بعد میاد...امشب میخوام بامامان ببرمتون بیرون یه چرخی بزنیم...اون حرف میزدومن چشمام بیشتراز حدقه بیرون میزد..
-آفتاب از کدوم طرف درامده مهربون شدی؟؟
-از طرف غرب..
-عه پس بهتره به اطلات برسونم من حوصله ای بیرون امدن ندارم...
-میای چون من میگم..
-نمیام چون من میگم..
-گفتم میای بامن بحث نکن..
شب حاضروآماده توسالن..اینو گفت ورفت...
-اینم کنترل مغزش اصلا دست خودش نیست...
-گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه اش انداختم...امیر بود...باکمی تردید جواب دادم..
-الو..
-رویامگه من چیکارکردم از من دوری میکنی. گناه نکردم ...فقط یه پیشنهاد بود که توهم جوابمو ندادی
نویسنده:S..m..a..E
-رویاچرداری چرت وپرت میگی..
-حالا میبینی..
-به والله علی اگه بخوای کاری انجام بدی من میدونمو تو..
-به تومربوط نیست ازخدامیخوام یه روزی عاشق بشی دختره ولت کنه بره..تودلم نیشخندی به حرفش زدم..
-خبر نداری عمرم من خیلی وقته عاشق شدمو الانم دارم ازدستش میدم..توافکارم غرق بودم وقتی به خودم امدم دیدم رویانیست همجارو نگاه کردم ولی اثری ازرویانبود..
داخل رستوران شدم امیر روی صندلی نشسته بودوتو فکر بود..
روی صندلی کنارش نشستم..
-چرامنو نخواست عرفان ..مگه من چمه؟؟
-تو هیچیت نیست داداش اون هنوز تورونشناخته اگه میدونست یه آدم بامرامی مثل تو بهش پیشنهاد داده هیچوقت پست نمیزد....حالاهم غصه نخور درست میشه انشاالله بزار یکم به پیشنهادت فکر کنه حتما الان شوکه است...
-تو باهاش حرف نزدی؟؟
-چرا؟ بهم گفت باید فکر کنم
-میدونم برااینکه من دلگرم بشم این حرف رو میزنی ...
-امیر رویابهت جواب مثبت میده مطمعن باش..
-چرااینقدر مطمعن حرف میزنی.
- بزارش پای دلگرم کردن تو..
-دمت گرم داداش...
شروع کردم به بکس زدن باتمام قدرتم میزدم همه ای تنم غرق عرق بود حرف رویامدام تو سرم تکرارمیشد(چون من تورو دوست دارم..چون من تورودوست دارم)صدای ردوبرق افکارمو درهم شکست ..
(رویا)
وسط حیاط وایستادمو باصدای بلند خدارو صدازدم..
-خدااااااااچراداری همه ای عزیزامو ازمن میگیری اون از مامانو بابام اینم ازامیر که برام عین داداشه و عرفانی که منو نمیخواد...خدایامن نمیخوام تواین دنیاباشم منو ببر پیش بابام پیش مامانم...اینجاجای من نیسست..خداااامن عرفانو دوست دارم نمیتونم بدون اون باشم...
بارون شدیدتر شدولرزش بدن من بیشتر....
یه هفته از اون روز گذشت امیر چندین بار به موبایلم زنگ زد ولی جوابشو ندادم ....توافکارم غرق بودم که دراتاقم رو زدن ...
-بیاتو..
سینابالب خندون داخل اتاق شد..
-سلام دختر عموی عزیزم...بهت زده نگاهش میکردم..
-اصلا بهت نمیاد..
خندیدوگفت:
-ازاین به بعد میاد...امشب میخوام بامامان ببرمتون بیرون یه چرخی بزنیم...اون حرف میزدومن چشمام بیشتراز حدقه بیرون میزد..
-آفتاب از کدوم طرف درامده مهربون شدی؟؟
-از طرف غرب..
-عه پس بهتره به اطلات برسونم من حوصله ای بیرون امدن ندارم...
-میای چون من میگم..
-نمیام چون من میگم..
-گفتم میای بامن بحث نکن..
شب حاضروآماده توسالن..اینو گفت ورفت...
-اینم کنترل مغزش اصلا دست خودش نیست...
-گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه اش انداختم...امیر بود...باکمی تردید جواب دادم..
-الو..
-رویامگه من چیکارکردم از من دوری میکنی. گناه نکردم ...فقط یه پیشنهاد بود که توهم جوابمو ندادی
نویسنده:S..m..a..E
۱۳۴.۹k
۰۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.