🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۷۵ -اگه عرفان این حرف بابارو
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۷۵ #-اگه عرفان این حرف بابارو میشنید تا یه سال امیرو سوژه میکرد...این آرشینم بد گیر داده بود به عرفان..حال منو نمیفهمید وگرنه اینقدرباذوق ازاون بی معرفت حرف نمیزد...بعد از کمی حرف زدن از منو امیر خواستن که بریم شرایطمونو باهم در میون بزاریم..زن عمو نگاهی به من انداخت..
-دخترم آقاامیرو راهنمایی کن.از جام بلند شدم ..امیرم از جاش بلند شدودنبالم امد باهم داخل اتاق من شدیم...روی صندلی نشستم امیرم روی تخت نشست...نگاهی بهش انداختم...
لبخنددلنشینی زدوگفت:
-خب شرایطتتو بگو هرچی باشه قبوله...
-من هیچ شرایطی ندارم وقتی قبول کردم که بیاین .یعنی جوابم بله است..
برقی تو چشمای امیر دیدم یه برق شادی...امیرپسرخوبی بود شاید بعدهامیتونستم عاشقش بشم..از جام بلند شدم...
-بریم..امیرم از جاش بلند شد..
-تومطمعنی هیچ شرایطی نداری؟؟
-بله کاملا مطمعنم..بریم؟؟
-بریم.. ازاتاق بیرون رفتیم وبه همه علام کردیم که جواب من مثبته.. آرشین کل کشیدوثریا خانم وآقای شجاعی برامون آرزوی خوشبختی کردن...همینطور زن عمو...قرارشد هفته ای بعد باهم نامزد بشیم...
(عرفان)
امشب نامزادی برادروعشقمه...روی مبل افتادمو دستمو روپیشونیم گذاشتم..اشکام باز راه خودشو پیداکرد لعنتیا مدتی بود که مهمون چشمام شده بودن نمیخواستن دست ازسرم بردارن.گوشیم زنگ خورد.
گلومو صاف کردموجواب امیر رودادم.
-جانم امیر.
-خونه ای؟؟
-آره
-بیام دنبالت؟؟
-نه داداش خودم میادم..
-عرفان چته بی حال بنظر میای؟؟
-چیزی نیست داداش خوبم..یکم سرم درد میکرد که الان قرص خوردم یکم بهترم..
-شکر پس زودی بیامنتظرم..
-باشه فعلا کاری نداری؟؟
-نه قربونت.
گوشی رو قطع کرد
گلدون روی میزرو بااعصبانیت پرت کردم روی زمین..از جام بلند شدموداخل اتاقم شدم...
(رویا)
روی صندلی باکمی فاصله کنار امیر نشستم..چشمم بین مهمونا درنویسان بود ...دلم میخواست ببینمش از سرشب بغض سیب شده بودتو گلوموبه زور قورتش میدادم...چشمم به در بود که دیدم در باز شدوبالاخره امد .انگار امیرم منتظرش بود لبخندی زدوگفت:
-بالاخره امد.
خودمو به اون راه زدم.
-کی؟؟
-عرفانو میگم..
نگاهی به ماانداخت ورویکی از صندلیا کنار کیانوش نشست.
-نمیدونم چش شده مدتیه خیلی بی اعصاب وبی حال شده دیگه اون عرفان سرزنده ای همیشگی نیست..بغضم شدیدتر شد..
-حتما چون قراره ازدواج کنی ..ناراحته؟
امیرخندید..
-نمیدونم شاید.
حلقه هارو آوردن...متوجه ای عرفان شدم چشماشو رو هم فشرد وشقیقه هاشو فشار داد..
آرشین بالبخند گفت:
-داداش وزنداداش اینجارو نگاه کنین ..منو امیر به آرشین نگاه کردیم..یه عکس گرفت..
-امیر این چش شده ..عین چی میپره بهت..
-خب چراسربه سرش میذاری نمیبینی حالش خوب نیست..
آرشین ایشی گفت ورفت..
نویسنده:S..m..s..E
-دخترم آقاامیرو راهنمایی کن.از جام بلند شدم ..امیرم از جاش بلند شدودنبالم امد باهم داخل اتاق من شدیم...روی صندلی نشستم امیرم روی تخت نشست...نگاهی بهش انداختم...
لبخنددلنشینی زدوگفت:
-خب شرایطتتو بگو هرچی باشه قبوله...
-من هیچ شرایطی ندارم وقتی قبول کردم که بیاین .یعنی جوابم بله است..
برقی تو چشمای امیر دیدم یه برق شادی...امیرپسرخوبی بود شاید بعدهامیتونستم عاشقش بشم..از جام بلند شدم...
-بریم..امیرم از جاش بلند شد..
-تومطمعنی هیچ شرایطی نداری؟؟
-بله کاملا مطمعنم..بریم؟؟
-بریم.. ازاتاق بیرون رفتیم وبه همه علام کردیم که جواب من مثبته.. آرشین کل کشیدوثریا خانم وآقای شجاعی برامون آرزوی خوشبختی کردن...همینطور زن عمو...قرارشد هفته ای بعد باهم نامزد بشیم...
(عرفان)
امشب نامزادی برادروعشقمه...روی مبل افتادمو دستمو روپیشونیم گذاشتم..اشکام باز راه خودشو پیداکرد لعنتیا مدتی بود که مهمون چشمام شده بودن نمیخواستن دست ازسرم بردارن.گوشیم زنگ خورد.
گلومو صاف کردموجواب امیر رودادم.
-جانم امیر.
-خونه ای؟؟
-آره
-بیام دنبالت؟؟
-نه داداش خودم میادم..
-عرفان چته بی حال بنظر میای؟؟
-چیزی نیست داداش خوبم..یکم سرم درد میکرد که الان قرص خوردم یکم بهترم..
-شکر پس زودی بیامنتظرم..
-باشه فعلا کاری نداری؟؟
-نه قربونت.
گوشی رو قطع کرد
گلدون روی میزرو بااعصبانیت پرت کردم روی زمین..از جام بلند شدموداخل اتاقم شدم...
(رویا)
روی صندلی باکمی فاصله کنار امیر نشستم..چشمم بین مهمونا درنویسان بود ...دلم میخواست ببینمش از سرشب بغض سیب شده بودتو گلوموبه زور قورتش میدادم...چشمم به در بود که دیدم در باز شدوبالاخره امد .انگار امیرم منتظرش بود لبخندی زدوگفت:
-بالاخره امد.
خودمو به اون راه زدم.
-کی؟؟
-عرفانو میگم..
نگاهی به ماانداخت ورویکی از صندلیا کنار کیانوش نشست.
-نمیدونم چش شده مدتیه خیلی بی اعصاب وبی حال شده دیگه اون عرفان سرزنده ای همیشگی نیست..بغضم شدیدتر شد..
-حتما چون قراره ازدواج کنی ..ناراحته؟
امیرخندید..
-نمیدونم شاید.
حلقه هارو آوردن...متوجه ای عرفان شدم چشماشو رو هم فشرد وشقیقه هاشو فشار داد..
آرشین بالبخند گفت:
-داداش وزنداداش اینجارو نگاه کنین ..منو امیر به آرشین نگاه کردیم..یه عکس گرفت..
-امیر این چش شده ..عین چی میپره بهت..
-خب چراسربه سرش میذاری نمیبینی حالش خوب نیست..
آرشین ایشی گفت ورفت..
نویسنده:S..m..s..E
۸۵.۸k
۰۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.