🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۷۴ (عرفان)
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۷۴ #(عرفان)
-چی امیر چی داری میگی..؟؟
-میگم رویاخودکشی کرده من الان تو بیمارستانم..
حس کردم قلبم نمیزنه نفس کم آوردم..آب گلومو به زور قورت دادم بازم خشک شد..نه نه نه رویاتو اینکارو نکردی
-کدوم بیمارستانی؟
-بیمارستان....
-من الان میام..
داخل حیاط بیمارستان شدم خواستم برم سمت ساختمان بیمارستان..چشمم به امیر افتاد که روی صندلی نشسته بود وتوفکر بود..
-کنارش نشستم..
-رویاحالش خوبه؟؟
-آره شانس آورده زود آوردنش الانم بیهوشه....یعنی چی باعث شده اینکارو بکنه..فکرمیکنی بخاطر پیشنهاد منه؟؟
-نه بابا حتما باز بااین پسره سینا بحثش شده..
-نمیدونم والا.
امیر بالب خندون از اتاق رویابیرون امد..
-چیه داداش کیفت کوکه؟؟
-عرفان رویا...رویابهم جواب مثبت داد..اصلا باورم نمیشه..
به زورلبخندزدم..
-خوشحال شدم داداش..
-قربونت من میرم یه چیزی براش بخرم بیام..
-پس زن عموو پسر عموش کجارفتن؟؟
-زن عموشو من فرستادم خونه..پسر عموشم شرکت براش کار پیش امده بود رفت...من برم دیگه اینو گفت ورفت..دستگیره ای دروگرفتم درو باز کردمو داخل شدم...سر رویابه سمتم چرخید بادیدن من اخماش تو هم رفت...
-چراامدی اینجابرو...بی توجه به حرفش لبخندی زدم..
-خوبی؟
-به تو مربوط نیست..برو
-رویاچرااینکارو کردی؟؟میدونی اگه اتفاقی برات میفتاد...پرید وسط حرفموگفت:
-اگه اتفاقی هم برام میفتاد هیچکس ککشم نمیگزید...الکی حرف نزن..حالاهم از اینجا برو دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت....
-باشه میرم...مواظب خودت باش..اینو هم یادت نره من همیشه مثل داداش پشتتم رو من حساب کن..اینوگفتمواز اتاق بیرون امدم..
(رویا)
بعد ازدوهفته که حال من بهتر شد...بابای امیر زنگ زدوقرارخواستگاری روگذاشت....خودموآماده کردم در اتاق زده شد.
-کیه؟؟؟
-منم خانوم مهمونا امدن ..
-باشه الان میام.
.خداروشکر سینا نبود وبرای مدتی رفته بود خارج کشور از زن عمو هم خواسته بودم چیزی بهش نگه..نگاهی به خودم تو آیینه انداختمواز اتاق بیرون رفتم...
بعداز سلام باهمه روی مبل دونفره کناره آرشین نشستم....
آروم تو گوشم گفت:
-عروس خانم چقدر خوشگل شدی امیرو ببین چشم ازت برنمیداره...لبخند کوچولویی زدموسرمو بالا گرفتم...امیر لبخندی زدو زمینو نگاه کرد...دوباره توگوشم گفت:
-اوه اوه چه خجالتیم میکشه..انگار من نمیشناسمش چه مارمولکیه...اون عرفان نفله ..سرماخورده بود نیومد وگرنه الان مجلسو میترکوند...باامدن اسم عرفان خنده از رولبم رفت وقلبم فشرده شد..
بابای عرفان سرحرفو باز کرد..روکرد سمت زن عمو گفت
-خب راستشو بخواین غرض از مزاحمت اینکه این آقاپسر مادلش پیش رویاخانم گیر کرده ومیخواد یه عمره غلامیشو بکنه اگه خدابخواد...بااین حرف بابای امیر...
نویسنده:S..m..a..E
-چی امیر چی داری میگی..؟؟
-میگم رویاخودکشی کرده من الان تو بیمارستانم..
حس کردم قلبم نمیزنه نفس کم آوردم..آب گلومو به زور قورت دادم بازم خشک شد..نه نه نه رویاتو اینکارو نکردی
-کدوم بیمارستانی؟
-بیمارستان....
-من الان میام..
داخل حیاط بیمارستان شدم خواستم برم سمت ساختمان بیمارستان..چشمم به امیر افتاد که روی صندلی نشسته بود وتوفکر بود..
-کنارش نشستم..
-رویاحالش خوبه؟؟
-آره شانس آورده زود آوردنش الانم بیهوشه....یعنی چی باعث شده اینکارو بکنه..فکرمیکنی بخاطر پیشنهاد منه؟؟
-نه بابا حتما باز بااین پسره سینا بحثش شده..
-نمیدونم والا.
امیر بالب خندون از اتاق رویابیرون امد..
-چیه داداش کیفت کوکه؟؟
-عرفان رویا...رویابهم جواب مثبت داد..اصلا باورم نمیشه..
به زورلبخندزدم..
-خوشحال شدم داداش..
-قربونت من میرم یه چیزی براش بخرم بیام..
-پس زن عموو پسر عموش کجارفتن؟؟
-زن عموشو من فرستادم خونه..پسر عموشم شرکت براش کار پیش امده بود رفت...من برم دیگه اینو گفت ورفت..دستگیره ای دروگرفتم درو باز کردمو داخل شدم...سر رویابه سمتم چرخید بادیدن من اخماش تو هم رفت...
-چراامدی اینجابرو...بی توجه به حرفش لبخندی زدم..
-خوبی؟
-به تو مربوط نیست..برو
-رویاچرااینکارو کردی؟؟میدونی اگه اتفاقی برات میفتاد...پرید وسط حرفموگفت:
-اگه اتفاقی هم برام میفتاد هیچکس ککشم نمیگزید...الکی حرف نزن..حالاهم از اینجا برو دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت....
-باشه میرم...مواظب خودت باش..اینو هم یادت نره من همیشه مثل داداش پشتتم رو من حساب کن..اینوگفتمواز اتاق بیرون امدم..
(رویا)
بعد ازدوهفته که حال من بهتر شد...بابای امیر زنگ زدوقرارخواستگاری روگذاشت....خودموآماده کردم در اتاق زده شد.
-کیه؟؟؟
-منم خانوم مهمونا امدن ..
-باشه الان میام.
.خداروشکر سینا نبود وبرای مدتی رفته بود خارج کشور از زن عمو هم خواسته بودم چیزی بهش نگه..نگاهی به خودم تو آیینه انداختمواز اتاق بیرون رفتم...
بعداز سلام باهمه روی مبل دونفره کناره آرشین نشستم....
آروم تو گوشم گفت:
-عروس خانم چقدر خوشگل شدی امیرو ببین چشم ازت برنمیداره...لبخند کوچولویی زدموسرمو بالا گرفتم...امیر لبخندی زدو زمینو نگاه کرد...دوباره توگوشم گفت:
-اوه اوه چه خجالتیم میکشه..انگار من نمیشناسمش چه مارمولکیه...اون عرفان نفله ..سرماخورده بود نیومد وگرنه الان مجلسو میترکوند...باامدن اسم عرفان خنده از رولبم رفت وقلبم فشرده شد..
بابای عرفان سرحرفو باز کرد..روکرد سمت زن عمو گفت
-خب راستشو بخواین غرض از مزاحمت اینکه این آقاپسر مادلش پیش رویاخانم گیر کرده ومیخواد یه عمره غلامیشو بکنه اگه خدابخواد...بااین حرف بابای امیر...
نویسنده:S..m..a..E
۱۱۷.۲k
۰۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.