پارت سوم
#پارت_سوم
پشت میز کارم نشسته بودم و مطالب رو بررسی می کردم.سحر،همکارم،با دو لیوان کاغذی قهوه به سمتم اومد.یکیشو که به سمتم گرفت رو برداشتم و زیر لب تشکر کردم.با لحن خسته ای گفت:
_راستی آیدا...
خمیازه ای کشید و ادامه داد:
_قضیه این زمین دوم چی شد؟
_نشد...
_عه!!!چرا؟!
صندلیمو چرحوندم سمتش:
_می گن اونقدر بودجه نداریم که به خاطر فرضیه یه کارمند ساده....
و به خودم اشاره کردم:
_کسی رو برای تحقیق بفرستیم.
بیخیال دستاشو تکون دادو گفت:
_خب عیب نداره...ناراحت نباش.
خونسرد ادامه دادم:
_نیستم.چون یکی پیدا شد که بره.
چشماشو ریز کرد و گفت:
_کی؟
به طرف مانیتور چرخیدم:
_من...
هنگ کرد.فرصت نشد مخالفت کنه،یا بزنه تو سرم،یا هر چیز دیگه ای.چون یکی از همکارا خبرم کرد که باید برم اتاق رئیس.
بی توجه به چشمای گرد شده ی سحر ترکش کردم و به سمت اتاق رئیس رفتم.حتما فهمیده بود دست به چه کاری زدم.سفری که انتهایی نداشت.شایدم داشت.کسی چه می دونست؟
پشت میز کارم نشسته بودم و مطالب رو بررسی می کردم.سحر،همکارم،با دو لیوان کاغذی قهوه به سمتم اومد.یکیشو که به سمتم گرفت رو برداشتم و زیر لب تشکر کردم.با لحن خسته ای گفت:
_راستی آیدا...
خمیازه ای کشید و ادامه داد:
_قضیه این زمین دوم چی شد؟
_نشد...
_عه!!!چرا؟!
صندلیمو چرحوندم سمتش:
_می گن اونقدر بودجه نداریم که به خاطر فرضیه یه کارمند ساده....
و به خودم اشاره کردم:
_کسی رو برای تحقیق بفرستیم.
بیخیال دستاشو تکون دادو گفت:
_خب عیب نداره...ناراحت نباش.
خونسرد ادامه دادم:
_نیستم.چون یکی پیدا شد که بره.
چشماشو ریز کرد و گفت:
_کی؟
به طرف مانیتور چرخیدم:
_من...
هنگ کرد.فرصت نشد مخالفت کنه،یا بزنه تو سرم،یا هر چیز دیگه ای.چون یکی از همکارا خبرم کرد که باید برم اتاق رئیس.
بی توجه به چشمای گرد شده ی سحر ترکش کردم و به سمت اتاق رئیس رفتم.حتما فهمیده بود دست به چه کاری زدم.سفری که انتهایی نداشت.شایدم داشت.کسی چه می دونست؟
۱.۷k
۳۰ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.