خان زاده پارت32
#خان_زاده #پارت32
.
به تته پته افتادم
_شمارم؟شما شمارتون و بدین من بهتون زنگ میزنم.
از جاش بلند شد و در حالی که نگاه مشکوکش روم بود گفت
_میخوای باز فرار کنی؟
_نه...
_پس شمارت و بده.
خدایا عجب غلطی کردم. از دست تو سحر تو که فکر همه جاش و کردی این یک قلمم به ذهنت می رسید دیگه.
با صدای زنگ در چشمام برق زد.نگاهش رو ازم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
هر کی بود فرشته ی نجاتم بود.
در و که باز کرد صدای سر صدای چند تا دختر و پسر بلند شد.
سرکی کشیدم و با دیدن دختری که آویزون به گردنش شده مات موندم.
به راحتی با دو دختر دیگه ای که اومدن تو دست داد و گونه ش و به گونشون چسبوند.
سه تا پسر هم بودن. سری شالم رو مرتب کردم.
لبم و گاز گرفتم تا خودم و کنترل کنم.
لابد اونی که دستاش و دور گردنش حلقه کرده بود دوست دخترش بود.
من چی بودم؟ زنش؟ دوست دخترش؟هم خوابش؟
از آشپزخونه بیرون رفتم.
دو تا پسری که داشتن حرف می زدن با دیدنم ساکت شدن و یکیشون گفت
_انگار بد موقع مزاحم شدیم.
با این حرفش توجه همه بهم جلب شد. نگاه اون دختره متعجب روی من بود.
کیفم و روی شونه م انداختم و گفتم
_نه من دیگه داشتم میرفتم.
یکی از دخترا نگاه معنا داری به اون دختری که لحظه ای پیش از گردن خان آویزون بود انداخت و گفت
_معرفی نمیکنی اهورا خان.
دلم نمیخواست به عنوان یه دختر هرزه معرفی بشم برای همین سریع خودم جواب دادم
_از اقوامشونم...
انگار خیال دختره راحت شد.
معذب گوشه ی شالم رو درست کردم و گفتم
_با اجازه من دیرم شده باید برم.
از کنار همشون عبور کردم،دستم که روی دستگیره نشست گرمای دستی رو روی دستم حس کردم.
معنادار بهم نگاه کرد و گفت
_تا پایین همراهیت میکنم.
تیز دستم و از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم
_لازم نیست به مهموناتون برسین.
حتی یه لحظه هم مکث نکردم و بیرون رفتم.
نگاهی به آسانسور انداختم و بی توجه راه پله ها رو در پیش گرفتم و در حالی که تند تند پله ها رو طی می کردم اشکم هم سرازیر شد.
🍁 🍁 🍁 🍁
.
به تته پته افتادم
_شمارم؟شما شمارتون و بدین من بهتون زنگ میزنم.
از جاش بلند شد و در حالی که نگاه مشکوکش روم بود گفت
_میخوای باز فرار کنی؟
_نه...
_پس شمارت و بده.
خدایا عجب غلطی کردم. از دست تو سحر تو که فکر همه جاش و کردی این یک قلمم به ذهنت می رسید دیگه.
با صدای زنگ در چشمام برق زد.نگاهش رو ازم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
هر کی بود فرشته ی نجاتم بود.
در و که باز کرد صدای سر صدای چند تا دختر و پسر بلند شد.
سرکی کشیدم و با دیدن دختری که آویزون به گردنش شده مات موندم.
به راحتی با دو دختر دیگه ای که اومدن تو دست داد و گونه ش و به گونشون چسبوند.
سه تا پسر هم بودن. سری شالم رو مرتب کردم.
لبم و گاز گرفتم تا خودم و کنترل کنم.
لابد اونی که دستاش و دور گردنش حلقه کرده بود دوست دخترش بود.
من چی بودم؟ زنش؟ دوست دخترش؟هم خوابش؟
از آشپزخونه بیرون رفتم.
دو تا پسری که داشتن حرف می زدن با دیدنم ساکت شدن و یکیشون گفت
_انگار بد موقع مزاحم شدیم.
با این حرفش توجه همه بهم جلب شد. نگاه اون دختره متعجب روی من بود.
کیفم و روی شونه م انداختم و گفتم
_نه من دیگه داشتم میرفتم.
یکی از دخترا نگاه معنا داری به اون دختری که لحظه ای پیش از گردن خان آویزون بود انداخت و گفت
_معرفی نمیکنی اهورا خان.
دلم نمیخواست به عنوان یه دختر هرزه معرفی بشم برای همین سریع خودم جواب دادم
_از اقوامشونم...
انگار خیال دختره راحت شد.
معذب گوشه ی شالم رو درست کردم و گفتم
_با اجازه من دیرم شده باید برم.
از کنار همشون عبور کردم،دستم که روی دستگیره نشست گرمای دستی رو روی دستم حس کردم.
معنادار بهم نگاه کرد و گفت
_تا پایین همراهیت میکنم.
تیز دستم و از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم
_لازم نیست به مهموناتون برسین.
حتی یه لحظه هم مکث نکردم و بیرون رفتم.
نگاهی به آسانسور انداختم و بی توجه راه پله ها رو در پیش گرفتم و در حالی که تند تند پله ها رو طی می کردم اشکم هم سرازیر شد.
🍁 🍁 🍁 🍁
۴.۹k
۰۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.