خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت30


ریتم نفسام آروم شد و ناخودآگاه گفتم
_شما زن دارین.
مات و مبهوت موند. لبم و محکم گاز گرفتم به خاطر گندی که زدم. آیلین احمق این چه حرفی بود زدی؟
اخماش در هم رفت و گفت
_کی این مزخرفات و به تو گفته؟
هول شده گفتم
_هیچکی... ینی اون شب تو مهمونی... دوستاتون می گفتن....
زیر لب غرید
_به خاطر زنگ زدن اون زنیکه ی دهاتی.
خودم و زدم به نشنیدن اما شنیدم و مثل یه شیشه شکستم.
موهام و از صورتم کنار زد و با لحن مهربونی گفت
_بچه ها داشتن شوخی می کردن عزیزدلم... من زن ندارم.
لبخند کم جونی زدم. دستام و روی سینش گذاشتم و گفتم
_اجازه بده یه کم هوا بخورم.
خیره نگام کرد و در نهایت از روم کنار رفت و روی تخت افتاد.
توی تاریکی دنبال لباسم می گشتم که پیرهنش و روی پام انداخت.
لبخندی زدم و پیرهنش و پوشیدم و به سمت بالکن رفتم.
بازش کردم و چند نفس عمیق کشیدم
بغض توی گلوم داشت خفم می کرد. چه فکری می کردم و چی شد.
زندگی دارم که حتی یک روز تصورشم نمی کردم.
توی افکار خودم بودم که دستی روی پنجره ی بالکن نشست و بستش. لحظه ای بعد صدای خان زاده توی گوشم پیچید
_با این ریخت اینجا وایستادی اگه یکی ببینتت چی؟
اشکم و با پشت دست پس زدم و گفتم
_بهتون نمیاد غیرتی باشین.
سرم و بالا بردم تا صورتش و ببینم. قدش، خیلی از من بلند تر بود

با اینکه من نسبت به سنم رشد خیلی خوبی داشتم اما در مقابل اون مثل جوجه بودم
جواب داد
_اتفاقا از اون مرداییم که کسی نزدیک ناموسم بشه گردنش و می شکنم.
دلم میخواست بگم برای همین زنت رو تک و تنها توی یه شهر غریب ول کردی؟
به جاش گفتم
_من که ناموست نیستم.
خنده ی محوی کرد و گفت
_اما حسم این و نمیگه


🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۱۲)

#خان_زاده #پارت31* * * *میز صبحانه رو چیده بودم که خواب آلو...

#خان_زاده #پارت32.به تته پته افتادم_شمارم؟شما شمارتون و بدی...

#خان_زاده #پارت29روم و برگردوندم و با دیدن چشمای بازش پرسید...

#خان_زاده #پارت27میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

چرا اون طرح پست تگ پیج راجب حجاب رو اجرا نمی کنین ؟!مگه کسری...

گفتم دلم میخواد یه دختر داشته‌باشم با تو. از توی تراس گفت چی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط