³
³
مدیر: دخترتون دامنشو پرت کرده تو صورت این پسر
پ: واقعا ا/ت چرا؟
ا/ت: ححتتمما ییهه دللییلی دداششتته
پ: خب پسر تو بگو چیشده؟
کوک: مهم نیست میتونید برید اقای مدیر شماهم کاری باهاشون نداشته باشید
پ: ا/ت دو روزه اینجایی میخوای کنی اخراجت کنن
ا/ت: ااررهه
چند روز بعد
هوا بارونی بود دقیقا روزی که مامانم از پیشم رفت هم بارونی بود هروقت بارون میاد چشمام پر از اشک میشه شروع کردم به گریه
کوک
ا/ت رو دیدم تو هوای بارونی داشت گریه میکرد رفتم کنارش
ازم فاصله گرفت
کوک: کاری باهات ندارم
ا/ت: پپسس تتنهام بببزار
کوک: باشه میرم
من رفتم اون پسره مینهو با چتر رفت پیش ا/ت و ا/ت بغلش کرد خواستم برم
سوکو دستمو گرفت
سوکو: نه نرو اینجوری بد میشه میدونم میخوای کاری کنی ببخشت
کوک: تا حالا دختری مثل ا/ت توجهمو جلب نکرده بود میدونی چطور میگم تسلیم نمیشه بخاطر همینه ازش خوشم میاد
سوکو: چی ازش خوشت میاد؟
کوک: نه منظورم این نیست دوسش دارم از نظرم باحاله میفهمی دختر شجاعیه نیازی به کسی نداره با اینکه نمیتونه درست حرف بزنه
شب
رفتم جواهر فروشی
کوک: خانم
/:خوش اومدید بفرمایید
کوک: یه گردنبند میخواستم برای دختری که بتونه هم منو ببخشه هم قبولم کنه
/:من نمیدونم او چی دوس داره
کوک: زیادی بزرگ نباشه خوشگل باشه
/:چه طرحی؟
کوک: نمیدونم واقعا
/:بفرمایید اینو خیلی میبرن
کوک: ممنون همینو میبرم
گردنبند اماده کردم گذاشتم تو کیفم حتما فردا به ا/ت میگم
فردا
ا/ت
رفتم مدرسه همه داشتن نگام میکردن
یکی اومد بهم گفت
*: ا/ت تو واقعا مامان نداری یعنی بابات اینقدر هول بوده و روزی با یه دختر رابطه داشته که مامانت هم یکی از اوناست و تو الان نمیدونی مامانت کیه؟
+: بابات الان چندتا زن داره؟
!: شاید ده تا زن ۲۰ دوست دختر با پیرزنا که نمیخوابه؟
•: مگه میشه بخوابه؟ بهشون چقدر پول میده؟
=: بابات پولداره؟
~: ا/ت تو یه دختر***هستی که از همچین خانواده ای هستی؟
&: یک سوال چندتا خواهر برادر ناتنی داری؟
؛: از بابات متنفر نیستی؟
سریع برگشتم خواستم برم همونطور که چشمام پر از اشک بود جونگکوک دیدم زدمش کنار و رفتم
#فیک
#سناریو
مدیر: دخترتون دامنشو پرت کرده تو صورت این پسر
پ: واقعا ا/ت چرا؟
ا/ت: ححتتمما ییهه دللییلی دداششتته
پ: خب پسر تو بگو چیشده؟
کوک: مهم نیست میتونید برید اقای مدیر شماهم کاری باهاشون نداشته باشید
پ: ا/ت دو روزه اینجایی میخوای کنی اخراجت کنن
ا/ت: ااررهه
چند روز بعد
هوا بارونی بود دقیقا روزی که مامانم از پیشم رفت هم بارونی بود هروقت بارون میاد چشمام پر از اشک میشه شروع کردم به گریه
کوک
ا/ت رو دیدم تو هوای بارونی داشت گریه میکرد رفتم کنارش
ازم فاصله گرفت
کوک: کاری باهات ندارم
ا/ت: پپسس تتنهام بببزار
کوک: باشه میرم
من رفتم اون پسره مینهو با چتر رفت پیش ا/ت و ا/ت بغلش کرد خواستم برم
سوکو دستمو گرفت
سوکو: نه نرو اینجوری بد میشه میدونم میخوای کاری کنی ببخشت
کوک: تا حالا دختری مثل ا/ت توجهمو جلب نکرده بود میدونی چطور میگم تسلیم نمیشه بخاطر همینه ازش خوشم میاد
سوکو: چی ازش خوشت میاد؟
کوک: نه منظورم این نیست دوسش دارم از نظرم باحاله میفهمی دختر شجاعیه نیازی به کسی نداره با اینکه نمیتونه درست حرف بزنه
شب
رفتم جواهر فروشی
کوک: خانم
/:خوش اومدید بفرمایید
کوک: یه گردنبند میخواستم برای دختری که بتونه هم منو ببخشه هم قبولم کنه
/:من نمیدونم او چی دوس داره
کوک: زیادی بزرگ نباشه خوشگل باشه
/:چه طرحی؟
کوک: نمیدونم واقعا
/:بفرمایید اینو خیلی میبرن
کوک: ممنون همینو میبرم
گردنبند اماده کردم گذاشتم تو کیفم حتما فردا به ا/ت میگم
فردا
ا/ت
رفتم مدرسه همه داشتن نگام میکردن
یکی اومد بهم گفت
*: ا/ت تو واقعا مامان نداری یعنی بابات اینقدر هول بوده و روزی با یه دختر رابطه داشته که مامانت هم یکی از اوناست و تو الان نمیدونی مامانت کیه؟
+: بابات الان چندتا زن داره؟
!: شاید ده تا زن ۲۰ دوست دختر با پیرزنا که نمیخوابه؟
•: مگه میشه بخوابه؟ بهشون چقدر پول میده؟
=: بابات پولداره؟
~: ا/ت تو یه دختر***هستی که از همچین خانواده ای هستی؟
&: یک سوال چندتا خواهر برادر ناتنی داری؟
؛: از بابات متنفر نیستی؟
سریع برگشتم خواستم برم همونطور که چشمام پر از اشک بود جونگکوک دیدم زدمش کنار و رفتم
#فیک
#سناریو
۱۸.۶k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.