"I fell in love with someone'' (P31)
"I fell in love with someone'' (P31)
بلافاصله از فک ا.ت گرفت..
کوک : تو فقط به درد این کار میخوری.
کوک ا.ت رو ول کرد سیگارش روشن کرد از اتاق رفت...
ا.ت"حالم داشت میترکید...خستم...دوست دارم بمیرم...همینطور حرف هام میزدم بغضم داشت میگرفت جونگ کوک چه بلاسرت اومده آخه کی اون عکسارو گرفته...
فلش بک دیشب :
از زبان لیا :
وقتی کوک به خون سردی بهم گفت برم رفتم...آروم پشت یه درختی قایم شدم داشتن چیکار میکردن..چون ازشون دور بودم نمیتونستم بشنوم که یه لحظه کوک رفت ا.ت رو دیدم تو زمین نشسته گریه میکنه...م..مگه چیشده؟ خواستم برم که..دیدم نامجون اومد کنار ا.ت..
(نامجون و کوک در دوره ی دبیرستان کوک با هم بودن تا وقتی نامجون با لیا آشنا شد)
بعد از مین داشتم بهشون زل میزدم که یه فکری اومد..اگه..ازشون عکس بگیرم...ممکنه اتفاقی برا ا.ت بیفته آروم دوربین آوردم(دوربین گوشی دوستان عزیز).که از لحظات جالب عکس گرفتم منتظر موندم تا مهمونی تموم بشه بعد از چند ساعت تموم شد کوک خواست بره داخل عمارت ولی مانعش شدم..
لیا : جونگ کوک باید صحبت کنیم.
کوک : حوصله ی توهم ندارم*سرد*
خواست کوک بره ولی با حرفم سر جاش ایستاد...
لیا : درباره ی ا.ت و نامجون هست.
کوک با تعجب برگشت...
کوک : خب که چی؟
لیا عکس به کوک نشون داد...
لیا : میبینی..ا.ت یه آدم دروغگو به معناست..هه..اون کلی حرف بارم کرد..تهدید..دروغ...
لیا حرف هاشو با داد میگفت که با دادی که جونگکوک زد حرفش قطع کرد...
کوک" این امکان نداره ا.ت همچین کاری نمیکنه شاید نقشه ی لیا باشه پ..پس چرا تو بغل نامجون بوده...از عصبانیت رگم زده بیرون گوشی لیارو گرفتم تمام عکس هایی که گرفته به خودم ارسال کردم...رفتم داخل عمارت رسیدم به اتاق در از عصبانیت وا کردم که از تخت بلند شد پوزخند صداداری زدم.
پایان فلش بک :
ا.ت : شاید کار لیا یا یوری باشه..داشت از فکر سرم از درد میترکید اروم رو تخت دراز کشیدم حوصله نداشتم دوش بگیرم با همون لباس آروم به خواب رفتم...
ویو صبح :
بلافاصله از فک ا.ت گرفت..
کوک : تو فقط به درد این کار میخوری.
کوک ا.ت رو ول کرد سیگارش روشن کرد از اتاق رفت...
ا.ت"حالم داشت میترکید...خستم...دوست دارم بمیرم...همینطور حرف هام میزدم بغضم داشت میگرفت جونگ کوک چه بلاسرت اومده آخه کی اون عکسارو گرفته...
فلش بک دیشب :
از زبان لیا :
وقتی کوک به خون سردی بهم گفت برم رفتم...آروم پشت یه درختی قایم شدم داشتن چیکار میکردن..چون ازشون دور بودم نمیتونستم بشنوم که یه لحظه کوک رفت ا.ت رو دیدم تو زمین نشسته گریه میکنه...م..مگه چیشده؟ خواستم برم که..دیدم نامجون اومد کنار ا.ت..
(نامجون و کوک در دوره ی دبیرستان کوک با هم بودن تا وقتی نامجون با لیا آشنا شد)
بعد از مین داشتم بهشون زل میزدم که یه فکری اومد..اگه..ازشون عکس بگیرم...ممکنه اتفاقی برا ا.ت بیفته آروم دوربین آوردم(دوربین گوشی دوستان عزیز).که از لحظات جالب عکس گرفتم منتظر موندم تا مهمونی تموم بشه بعد از چند ساعت تموم شد کوک خواست بره داخل عمارت ولی مانعش شدم..
لیا : جونگ کوک باید صحبت کنیم.
کوک : حوصله ی توهم ندارم*سرد*
خواست کوک بره ولی با حرفم سر جاش ایستاد...
لیا : درباره ی ا.ت و نامجون هست.
کوک با تعجب برگشت...
کوک : خب که چی؟
لیا عکس به کوک نشون داد...
لیا : میبینی..ا.ت یه آدم دروغگو به معناست..هه..اون کلی حرف بارم کرد..تهدید..دروغ...
لیا حرف هاشو با داد میگفت که با دادی که جونگکوک زد حرفش قطع کرد...
کوک" این امکان نداره ا.ت همچین کاری نمیکنه شاید نقشه ی لیا باشه پ..پس چرا تو بغل نامجون بوده...از عصبانیت رگم زده بیرون گوشی لیارو گرفتم تمام عکس هایی که گرفته به خودم ارسال کردم...رفتم داخل عمارت رسیدم به اتاق در از عصبانیت وا کردم که از تخت بلند شد پوزخند صداداری زدم.
پایان فلش بک :
ا.ت : شاید کار لیا یا یوری باشه..داشت از فکر سرم از درد میترکید اروم رو تخت دراز کشیدم حوصله نداشتم دوش بگیرم با همون لباس آروم به خواب رفتم...
ویو صبح :
۴۱.۰k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.