خان زاده پارت81
#خان_زاده #پارت81
نگاهی به پشت سر انداخت و با دیدن ماشین اهورا پاش و روی گاز فشرد اما سرعت پراید فرهاد کجا و ماشین خارجی و آخرین مدل اهورا کجا؟
پیچید جلومون و ماشین و به طرز ناشیانه ای نگه داشت.
وحشت زده گفتم
_منو میکشه
اهورا با خشم از ماشین پیاده شد.
فرهاد تند گفت
_نترس من هستم.
پیاده شد و پرید جلوی اهورا و هنوز حرف نزده بود اهورا مشت محکمی به صورتش کوبید.
جیغ زدم و از ماشین پیاده شدم.
به سمتم اومد و دستم و گرفت.. تقلا کردم دستمو از دستش بیرون بکشم که غرید
_نذار کار دستت بدم آیلین...
فرهاد بلند شد و داد زد
_نمیذارم جایی ببریش.
اهورا خواست به سمتش حمله کنه که پریدم جلوش و تند گفتم
_نه... تو رو خدا نه... میام باهات... هر جا بگی میام نزنش.
با سرزنش نگاهم کرد و دستم و دنبال خودش کشوند که فرهاد گفت
_مرتیکه ی بی شرف...مطمئن باش نمیذارم آیلین تو خونه ی یه روانی مثل تو بمونه! طلاقش و میگیرم ازت.
اهورا در ماشین و باز کرد. ملتمس به فرهاد نگاه کردم تا ساکت بشه.
بر خلاف تصورم اهورا این بار به سمتش حمله نکرد. سوار شد و پاش و روی گاز فشرد و ماشین از جاش کنده شد.
لبم و محکم گاز گرفتم تا اشکم سرازیر نشه.
رومو برگردوندم و هر لحظه منتظر داد و بیدادش بودم اما هیچ حرفی نزد.
علارغم تلاشم اشکام روی گونه هام ریخت.
یک ساعتی از مسیر گذشت که ماشین و نگه داشت. با یه نگاه کوتاه به اطراف فهمیدم همون استراحتگاهی نگه داشته که اون دفعه موندیم.
خدایا ازم نخواد امشب و باهاش توی چادر سر کنم. انقدر ازش کینه به دل داشتم که نگاه کردن به صورتشم برام سخت بود.
لحظه ای نگذشته بود که دستش رو آروم به سمت صورتم پیش کشید و پای کبودی چشمم رو نوازش کرد و گفت
_هنوزم درد داری؟
🍁 🍁 🍁
نگاهی به پشت سر انداخت و با دیدن ماشین اهورا پاش و روی گاز فشرد اما سرعت پراید فرهاد کجا و ماشین خارجی و آخرین مدل اهورا کجا؟
پیچید جلومون و ماشین و به طرز ناشیانه ای نگه داشت.
وحشت زده گفتم
_منو میکشه
اهورا با خشم از ماشین پیاده شد.
فرهاد تند گفت
_نترس من هستم.
پیاده شد و پرید جلوی اهورا و هنوز حرف نزده بود اهورا مشت محکمی به صورتش کوبید.
جیغ زدم و از ماشین پیاده شدم.
به سمتم اومد و دستم و گرفت.. تقلا کردم دستمو از دستش بیرون بکشم که غرید
_نذار کار دستت بدم آیلین...
فرهاد بلند شد و داد زد
_نمیذارم جایی ببریش.
اهورا خواست به سمتش حمله کنه که پریدم جلوش و تند گفتم
_نه... تو رو خدا نه... میام باهات... هر جا بگی میام نزنش.
با سرزنش نگاهم کرد و دستم و دنبال خودش کشوند که فرهاد گفت
_مرتیکه ی بی شرف...مطمئن باش نمیذارم آیلین تو خونه ی یه روانی مثل تو بمونه! طلاقش و میگیرم ازت.
اهورا در ماشین و باز کرد. ملتمس به فرهاد نگاه کردم تا ساکت بشه.
بر خلاف تصورم اهورا این بار به سمتش حمله نکرد. سوار شد و پاش و روی گاز فشرد و ماشین از جاش کنده شد.
لبم و محکم گاز گرفتم تا اشکم سرازیر نشه.
رومو برگردوندم و هر لحظه منتظر داد و بیدادش بودم اما هیچ حرفی نزد.
علارغم تلاشم اشکام روی گونه هام ریخت.
یک ساعتی از مسیر گذشت که ماشین و نگه داشت. با یه نگاه کوتاه به اطراف فهمیدم همون استراحتگاهی نگه داشته که اون دفعه موندیم.
خدایا ازم نخواد امشب و باهاش توی چادر سر کنم. انقدر ازش کینه به دل داشتم که نگاه کردن به صورتشم برام سخت بود.
لحظه ای نگذشته بود که دستش رو آروم به سمت صورتم پیش کشید و پای کبودی چشمم رو نوازش کرد و گفت
_هنوزم درد داری؟
🍁 🍁 🍁
۱۴.۳k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.