تکپارتی(وقتی دیگه نمیتونستی...)
#فیک
#استری_کیدز
تکپارتی(وقتی دیگه نمیتونستی...)
برج های شهر با نما هایی شیشه ای طراحی شده بودن،نور خورشید باعث میشد ساختمان ها در روشنایی روز برق بزنند.ازپشت پنجره تماشا گر تمامی این زیبایی ها بودی اما زیبایی هایی که یخ زده بودن.نسیم خنکی میوزید و موهات رو پریشون میکرد،صورتت شکسته
و مچاله شده بود و چشمهات."چشمهات"اون دو مروارید تسخیر اشکهای نریخته شده ای شده بودن که هیچ وقت جرئت نکردی تا اجازه بدی سرازیر بشن.دستتو به آرومی روی دسته صندلی فلزی چرخ دار کشیدی لبخند تلخی رو لبهات نشست که با صدایی آشنا نگاهتو به مرد
کنارت دادی.
-صبحت بخیر ا/ت
+صبح بخیر فلیکس
سه کلمه که هر روز تکرارشان میکردی کلماتی که تکرارشان عادت شده بود و خالی از هرگونه احساساتی بودن.نفس عمیقی کشید و به آرومی به سمتت قدن برداشت،جلوی پاهای بی جون تو زانو زده روی زمین نشست و دستشو روی دستت گذاشت.
-امروز حالت چطوره؟...خوبی؟
+خوبم فلیکس...لازم نیست نگران من باشی...به فکر سلامتی خودت باش من مهم نیستم
کلماتی که به زبون میاوردی مثل چاقویی بودن که با شدت روی شاهرگش کشیده میشدن،به نشانه تایید سری تکون داد و بلند شد و پشت سرت ایستاد؛از روی عادت به آرومی دستشو روی موهات کشید و عطرشو با تمام وجود استشمام کرد و زیر لب گفت.
-هر روز زیباتر از دیروزی پرنسس
به قدمهاش تغییری داد و به طرف صندلی گوشه اتاق رفت و به آرومی اون رو به طرف تو آورد،صندلی در برخورد با زمین جیر جیر میکرد؛صندلی رو کنار صندلی چرخ دار تو ساکن کرد و نشست.خیلی ساکت و فقط تورو تماشا کرد،بلاخره کلماتی رو به زبان اورد.
-از تماشای بیرون لذت میبری؟
+ظاهرا تنها چیزیه که میتونه آرومم کنه
دستشو به طرف صندلیت دراز کرد و صندلی چرخ دار رو روبه خودش جلو کشید،طوری که قوزک پاهاش با پاهای تو برخورد میکرد تو حس نمیکردی اما اون به خوبی حس میکرد؛چشمهاش از اقیانوس اشک تشکیل شده بودن و برق میزدن.
-با سرد بودن نمیتونی منو ازخودت دور کنی
+تو همین الان هم داری اشتباه میکنی...نباید زندگیت رو برای من رها کنی
-زندگی من تویی...من تورو دوست دارم برام مهم نیست راه بری یا نه...من کسیم که باعث شد این اتفاق بیوفته پس خودمم تاوانشو میدم
+من فقط یه فلج سربارم...سربار توهم شدم...من زندگیت رو خراب میکنم فلیکس لطفا منو ول کن
دستتو گرفت و با شدت روی سمت چپ سینه اش فشرد،ابروهاش توی هم گره خورده بودن و بغض در لرزش صداش پدیدار بود.
-هر وقت این قلب از تپش افتاد...من هم تورو رها خواهم کرد
این حرف رو زد و به طرف در اتاق رفت،دستگیره فلزی رو پایین کشید و از اتاق خارج شد.تو تنها بودی،تنها میان غمهایی که تمامی نداشتن و تنها صدای گریه های خفه ات سکوت رو درهم خرد میکرد.
(داستان:تو و فلیکس سر موضوعی باهم دعوا میکنید و تو از خونه خارج میشی،تو باردار بودی و با احتیاط قدم به جلو برمیداشتی اما ترافیک زیادی در خیابونا رواج داشت و بهمین دلیل یکی از ماشین ها با سرعت با جسم تو برخورد میکنه،بچه شما از دست میره و توانایی راه
رفتن روهم ازدست میدی و تنها شانسی که داشتی زنده موندن بود چون هیچ امیدی نبود و فلیکس بهت قول داد تا زمانی که زنده بمونه ازتو مراقبت میکنه.)
#استری_کیدز
تکپارتی(وقتی دیگه نمیتونستی...)
برج های شهر با نما هایی شیشه ای طراحی شده بودن،نور خورشید باعث میشد ساختمان ها در روشنایی روز برق بزنند.ازپشت پنجره تماشا گر تمامی این زیبایی ها بودی اما زیبایی هایی که یخ زده بودن.نسیم خنکی میوزید و موهات رو پریشون میکرد،صورتت شکسته
و مچاله شده بود و چشمهات."چشمهات"اون دو مروارید تسخیر اشکهای نریخته شده ای شده بودن که هیچ وقت جرئت نکردی تا اجازه بدی سرازیر بشن.دستتو به آرومی روی دسته صندلی فلزی چرخ دار کشیدی لبخند تلخی رو لبهات نشست که با صدایی آشنا نگاهتو به مرد
کنارت دادی.
-صبحت بخیر ا/ت
+صبح بخیر فلیکس
سه کلمه که هر روز تکرارشان میکردی کلماتی که تکرارشان عادت شده بود و خالی از هرگونه احساساتی بودن.نفس عمیقی کشید و به آرومی به سمتت قدن برداشت،جلوی پاهای بی جون تو زانو زده روی زمین نشست و دستشو روی دستت گذاشت.
-امروز حالت چطوره؟...خوبی؟
+خوبم فلیکس...لازم نیست نگران من باشی...به فکر سلامتی خودت باش من مهم نیستم
کلماتی که به زبون میاوردی مثل چاقویی بودن که با شدت روی شاهرگش کشیده میشدن،به نشانه تایید سری تکون داد و بلند شد و پشت سرت ایستاد؛از روی عادت به آرومی دستشو روی موهات کشید و عطرشو با تمام وجود استشمام کرد و زیر لب گفت.
-هر روز زیباتر از دیروزی پرنسس
به قدمهاش تغییری داد و به طرف صندلی گوشه اتاق رفت و به آرومی اون رو به طرف تو آورد،صندلی در برخورد با زمین جیر جیر میکرد؛صندلی رو کنار صندلی چرخ دار تو ساکن کرد و نشست.خیلی ساکت و فقط تورو تماشا کرد،بلاخره کلماتی رو به زبان اورد.
-از تماشای بیرون لذت میبری؟
+ظاهرا تنها چیزیه که میتونه آرومم کنه
دستشو به طرف صندلیت دراز کرد و صندلی چرخ دار رو روبه خودش جلو کشید،طوری که قوزک پاهاش با پاهای تو برخورد میکرد تو حس نمیکردی اما اون به خوبی حس میکرد؛چشمهاش از اقیانوس اشک تشکیل شده بودن و برق میزدن.
-با سرد بودن نمیتونی منو ازخودت دور کنی
+تو همین الان هم داری اشتباه میکنی...نباید زندگیت رو برای من رها کنی
-زندگی من تویی...من تورو دوست دارم برام مهم نیست راه بری یا نه...من کسیم که باعث شد این اتفاق بیوفته پس خودمم تاوانشو میدم
+من فقط یه فلج سربارم...سربار توهم شدم...من زندگیت رو خراب میکنم فلیکس لطفا منو ول کن
دستتو گرفت و با شدت روی سمت چپ سینه اش فشرد،ابروهاش توی هم گره خورده بودن و بغض در لرزش صداش پدیدار بود.
-هر وقت این قلب از تپش افتاد...من هم تورو رها خواهم کرد
این حرف رو زد و به طرف در اتاق رفت،دستگیره فلزی رو پایین کشید و از اتاق خارج شد.تو تنها بودی،تنها میان غمهایی که تمامی نداشتن و تنها صدای گریه های خفه ات سکوت رو درهم خرد میکرد.
(داستان:تو و فلیکس سر موضوعی باهم دعوا میکنید و تو از خونه خارج میشی،تو باردار بودی و با احتیاط قدم به جلو برمیداشتی اما ترافیک زیادی در خیابونا رواج داشت و بهمین دلیل یکی از ماشین ها با سرعت با جسم تو برخورد میکنه،بچه شما از دست میره و توانایی راه
رفتن روهم ازدست میدی و تنها شانسی که داشتی زنده موندن بود چون هیچ امیدی نبود و فلیکس بهت قول داد تا زمانی که زنده بمونه ازتو مراقبت میکنه.)
- ۵.۵k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط