تکپارتی(وقتی مریض بودی و...)
#فیک
#استری_کیدز
تکپارتی(وقتی مریض بودی و...)
از داخل اتاق سفید رنگ آسایشگاه به برج های بلند شهر خیره بودی،ساختمان هایی با نماهای زیبا و آینه ای؛دستتو روی پوست خشک صورتت کشیدی.صورتی که خیلی وقت بود به دلیل بیماریت زیبایی خاص خودش رو از دست داده بود،بیماری که از چندسال پیش درونت تشکیل شد و سیاهی بی پایان توی قلبت ایجاد کرد.همه اطرافیانت از نزدیک شدن به تو دوری میکردن،پدر و مادرت،اقوامت،دکترها و پرستارها...تو از دید اونها یک هیولا بودی.هیولایی که ناخواسته به دیگران صدمه میزدی،فقط یک فشار عصبی کافی بود تا بتونی ناخواسته هرکاری انجام بدی و کنترلت رو از دست بدی.نگاهی به دستت که به کناره تخت زنجیر شده بود انداختی،لبخند تلخی روی لبهات نقش بست.بازهم احساس کردی چیزی درونت شکست،زانو هات میلرزیدن و احساس ناآرامی مجددا تمام جسمت رو در برگرفت.دستتو روی گوش هات گذاشتی و فریاد های بلندی از خودت تولید کردی،جسمت میلرزید.ناگهان جسمت توسط فردی به آغوش کشیده شد،محکم به بازوش ضربه زدی تا رهات کنه اما جسمت رو محکم تر از قبل بین بازوانش گرفت و با لحنی ملایم لب زد.
-آروم باش...چیزی نیست!فقط سعی کن آروم باشی نفس عمیق بکش من کنارتم
با پیچیده شدن جمله هاش درون ذهنت جسمت از لرزش ایستاد،دستات رو به آرومی از روی گوشت برداشتی و از آغوشش فاصله گرفتی،سرتو بالا دادی و توی چشماش خیره شدی.چشمهایی که متعلق به فردی بود که هیچ ترسی از نزدیک شدن به تو نداشت.
-حالت خوبه؟
+خــ...خوبم
-این مواقع سعی کن به چیزی فکر کنی که خوشحالت میکنه!...به چیزی که دوست داری
+یــ...یــــ...یعنی باید به تو فکر کنم؟
تک خنده ای کرد و موهات رو کنار زد،دستی رو شونه ات کشید و با لحنی محبت آمیز لبهاشو ازهم فاصله داد.
-اگه فکر کردن به من آرومت میکنه...مشکلی نیست!
+تو ه...هیونجین بودی؟...درسته؟!
-اهوم
محکم به بازوش زدی و دست به سینه شدی،اخمی بهش کردی و با عصبانیت لب زدی.
+زده به سرت آره؟...چرا قبول کردی که مراقب و دکتر من باشی هان؟...میخوای صدمه ببینی؟!
با حرفی که زدی خنده دندون نمایی کردی و صورتش رو به صورتت نزدیک کرد.
-تو به من صدمه نمیزنی!مطمئن باش
+برچه اساسی این حرفو میزنی؟اصلا چرا بدون اینکه سرزنشم کنی بدون اینکه بهم بگی دیوونه یا هیولا بهم نزدیک میشی
-چون من تنها کسیم که بهش اجازه میدی بهت دست بزنه و هیچوقت یادت نره...که تو نه دیوونه نه یک هیولایی!بلکه نمیتونی احساساتت رو کنترل کنی
+میشه انقدر باهام مهربون نباشی؟...اینطوری راحت تر با شرایطم کنار میام
از روی تخت بلند شد و پشت بهت ایستاد،سرشو پایین انداخت و لب زد.
-چجور شرایطی؟اینکه برخلاف چیزی که هستی قبول کنی یه هیولایی؟...از سرزنش خودت بیرون بکش ا/ت
+مــ...من فقط از تنهایی میترسم...فقط میترسم تـــ...توام ازم بترسی و بری
روشو به سمت تو برگردوند و بدون گفتن هیچ حرفی دستاشو دورت حلقه کرد،جسمتو به آغوش خودش دعوت کرد و موهات رو آروم آروم نوازش کرد.
-دیگه هیچوقت این حرف رو نزن فهمیدی؟...من هیچوقت ترکت نمیکنم قول میدم همیشه پیشت باشم و نزارم بترسی!قول میدم خوشگلم
+اما...
-شیششش....لازم نیست چیزی بگی فقط توی آغوشی که فقط متعلق به توئه آرامش رو برای لحظه ای هم بغل کن!...و بدون بیشتر از اون چه بتونی بفهمی و درک کنی دوست دارم ا/ت!
نفس عمیقی کشیدی و سرتو بیشتر به سینه اش چسبوندی،پلکهات کم کم سنگین شد و به خواب عمیقی توی آغوش همون مرد فرو رفتی و آرامش رو بار دیگه کنار کسی تجربه کردی که از مدت ها قبل عاشقت بود.
#استری_کیدز
تکپارتی(وقتی مریض بودی و...)
از داخل اتاق سفید رنگ آسایشگاه به برج های بلند شهر خیره بودی،ساختمان هایی با نماهای زیبا و آینه ای؛دستتو روی پوست خشک صورتت کشیدی.صورتی که خیلی وقت بود به دلیل بیماریت زیبایی خاص خودش رو از دست داده بود،بیماری که از چندسال پیش درونت تشکیل شد و سیاهی بی پایان توی قلبت ایجاد کرد.همه اطرافیانت از نزدیک شدن به تو دوری میکردن،پدر و مادرت،اقوامت،دکترها و پرستارها...تو از دید اونها یک هیولا بودی.هیولایی که ناخواسته به دیگران صدمه میزدی،فقط یک فشار عصبی کافی بود تا بتونی ناخواسته هرکاری انجام بدی و کنترلت رو از دست بدی.نگاهی به دستت که به کناره تخت زنجیر شده بود انداختی،لبخند تلخی روی لبهات نقش بست.بازهم احساس کردی چیزی درونت شکست،زانو هات میلرزیدن و احساس ناآرامی مجددا تمام جسمت رو در برگرفت.دستتو روی گوش هات گذاشتی و فریاد های بلندی از خودت تولید کردی،جسمت میلرزید.ناگهان جسمت توسط فردی به آغوش کشیده شد،محکم به بازوش ضربه زدی تا رهات کنه اما جسمت رو محکم تر از قبل بین بازوانش گرفت و با لحنی ملایم لب زد.
-آروم باش...چیزی نیست!فقط سعی کن آروم باشی نفس عمیق بکش من کنارتم
با پیچیده شدن جمله هاش درون ذهنت جسمت از لرزش ایستاد،دستات رو به آرومی از روی گوشت برداشتی و از آغوشش فاصله گرفتی،سرتو بالا دادی و توی چشماش خیره شدی.چشمهایی که متعلق به فردی بود که هیچ ترسی از نزدیک شدن به تو نداشت.
-حالت خوبه؟
+خــ...خوبم
-این مواقع سعی کن به چیزی فکر کنی که خوشحالت میکنه!...به چیزی که دوست داری
+یــ...یــــ...یعنی باید به تو فکر کنم؟
تک خنده ای کرد و موهات رو کنار زد،دستی رو شونه ات کشید و با لحنی محبت آمیز لبهاشو ازهم فاصله داد.
-اگه فکر کردن به من آرومت میکنه...مشکلی نیست!
+تو ه...هیونجین بودی؟...درسته؟!
-اهوم
محکم به بازوش زدی و دست به سینه شدی،اخمی بهش کردی و با عصبانیت لب زدی.
+زده به سرت آره؟...چرا قبول کردی که مراقب و دکتر من باشی هان؟...میخوای صدمه ببینی؟!
با حرفی که زدی خنده دندون نمایی کردی و صورتش رو به صورتت نزدیک کرد.
-تو به من صدمه نمیزنی!مطمئن باش
+برچه اساسی این حرفو میزنی؟اصلا چرا بدون اینکه سرزنشم کنی بدون اینکه بهم بگی دیوونه یا هیولا بهم نزدیک میشی
-چون من تنها کسیم که بهش اجازه میدی بهت دست بزنه و هیچوقت یادت نره...که تو نه دیوونه نه یک هیولایی!بلکه نمیتونی احساساتت رو کنترل کنی
+میشه انقدر باهام مهربون نباشی؟...اینطوری راحت تر با شرایطم کنار میام
از روی تخت بلند شد و پشت بهت ایستاد،سرشو پایین انداخت و لب زد.
-چجور شرایطی؟اینکه برخلاف چیزی که هستی قبول کنی یه هیولایی؟...از سرزنش خودت بیرون بکش ا/ت
+مــ...من فقط از تنهایی میترسم...فقط میترسم تـــ...توام ازم بترسی و بری
روشو به سمت تو برگردوند و بدون گفتن هیچ حرفی دستاشو دورت حلقه کرد،جسمتو به آغوش خودش دعوت کرد و موهات رو آروم آروم نوازش کرد.
-دیگه هیچوقت این حرف رو نزن فهمیدی؟...من هیچوقت ترکت نمیکنم قول میدم همیشه پیشت باشم و نزارم بترسی!قول میدم خوشگلم
+اما...
-شیششش....لازم نیست چیزی بگی فقط توی آغوشی که فقط متعلق به توئه آرامش رو برای لحظه ای هم بغل کن!...و بدون بیشتر از اون چه بتونی بفهمی و درک کنی دوست دارم ا/ت!
نفس عمیقی کشیدی و سرتو بیشتر به سینه اش چسبوندی،پلکهات کم کم سنگین شد و به خواب عمیقی توی آغوش همون مرد فرو رفتی و آرامش رو بار دیگه کنار کسی تجربه کردی که از مدت ها قبل عاشقت بود.
- ۶.۹k
- ۲۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط