شیطان ( پارت هشتم )
شیطان ( پارت هشتم )
* ویو کوک *
من هزاران ساله از خونم بیرون نیومدم و دوباره یه خانواده نفرتانگیز دیگه اومدن ، اولین کسی که دیدم یه دختر بود ، اول رفتم سراغ اون چون اون کتاب رو داشت! وقتی رفتم پیشش خیلی ترسیده بود....! ولی من این خانواده رو از این خونه ميندازم بیرون ، ولی اول نوبت این دخترس!
* ویو ا/ت *
ساعت ۱۲ شب بود و منم گرفتم خوابیدم.
ا/ت : هوفففف....فقط آروم باش!
چشمامو بستم و یهو از خواب پریدم!
دوباره ساعت ۳ شب بود ! ولی خونه نبود یه جای ترسناک تری بود ، پر از کله های انسان قط شده بود!!!!
ا/ت : از جونم چی میخواییی؟!!!!
کوک : خودتو...!!!
ا/ت : ولم کننن....خواهش میکنمممم!!!! ( عربده)
کوک : هیشششش....! آروم باش! کاری باهات ندارم!
ا/ت : ( چشماشو بست) برو!
کوک : میرم...ولی دوباره میبینمت!!!! ( خنده های ترسناک)
از خواب پریدم!
صبح شده بود.
دیدم پارچه ای که کشیدم رو آیینه برداشته شده!!!
ا/ت : یعنی کی این پارچه رو برداشته ؟!! من دیگه نمیتونم تو این خونه زندگی کنم!!!!
رفتم پایین ، با بی حوصلگی.
* ویو م/ا ، مامان ا/ت *
از وقتی اومدیم تو این خونه ا/ت خیلی ترسیده و یجورایی دیوونه شده!
ترسیدم و مراجعه کردم به یه روان پزشک.
م/ا : عزیزم...
ب/ا : بله؟
م/ا : میگم....ا/ت رفتاراش عجیب نیس؟
ب/ا : چرا....
م/ا : من امروز رفتم پیش یه روان پزشک، شاید بتونیم کمکش کنیم!
ب/ا: هوم....فکر خوبیه...!
م/ا : من...واقعا براش نگرانم!
ب/ا : اوه...عزیزم نگران نباش...من حلش میکنم!
م/ا : ( لبخند )
خسته شدممممم🔫🗿
* ویو کوک *
من هزاران ساله از خونم بیرون نیومدم و دوباره یه خانواده نفرتانگیز دیگه اومدن ، اولین کسی که دیدم یه دختر بود ، اول رفتم سراغ اون چون اون کتاب رو داشت! وقتی رفتم پیشش خیلی ترسیده بود....! ولی من این خانواده رو از این خونه ميندازم بیرون ، ولی اول نوبت این دخترس!
* ویو ا/ت *
ساعت ۱۲ شب بود و منم گرفتم خوابیدم.
ا/ت : هوفففف....فقط آروم باش!
چشمامو بستم و یهو از خواب پریدم!
دوباره ساعت ۳ شب بود ! ولی خونه نبود یه جای ترسناک تری بود ، پر از کله های انسان قط شده بود!!!!
ا/ت : از جونم چی میخواییی؟!!!!
کوک : خودتو...!!!
ا/ت : ولم کننن....خواهش میکنمممم!!!! ( عربده)
کوک : هیشششش....! آروم باش! کاری باهات ندارم!
ا/ت : ( چشماشو بست) برو!
کوک : میرم...ولی دوباره میبینمت!!!! ( خنده های ترسناک)
از خواب پریدم!
صبح شده بود.
دیدم پارچه ای که کشیدم رو آیینه برداشته شده!!!
ا/ت : یعنی کی این پارچه رو برداشته ؟!! من دیگه نمیتونم تو این خونه زندگی کنم!!!!
رفتم پایین ، با بی حوصلگی.
* ویو م/ا ، مامان ا/ت *
از وقتی اومدیم تو این خونه ا/ت خیلی ترسیده و یجورایی دیوونه شده!
ترسیدم و مراجعه کردم به یه روان پزشک.
م/ا : عزیزم...
ب/ا : بله؟
م/ا : میگم....ا/ت رفتاراش عجیب نیس؟
ب/ا : چرا....
م/ا : من امروز رفتم پیش یه روان پزشک، شاید بتونیم کمکش کنیم!
ب/ا: هوم....فکر خوبیه...!
م/ا : من...واقعا براش نگرانم!
ب/ا : اوه...عزیزم نگران نباش...من حلش میکنم!
م/ا : ( لبخند )
خسته شدممممم🔫🗿
۴۰.۲k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.