شیطان ( پارت ششم)
شیطان ( پارت ششم)
* ویو ا/ت *
بابام خونه نبود منم رفتم تو اتاقش و با بدبختی کتاب رو پیدا کردم و سریع رفتم تو اتاق خودم ، نزدیک های نیمه شب بود منم کتاب رو باز کردم و نوشته هاش رو خوندم ، یکی از صفحه هارو باز کردم نوشته بود : حدود چند سال هست که من به این خونه اومدم ، اتفاقات عجیب باعث ترسم میشد ، من بهترین جن گیر هارو آوردم به اینجا ولی جواب نداد ، تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم! من چند بار برای اینکه اون شیطان رو گیر بندازم آسیب روحی دیدم...باعث افسردگی شدید شد...تصمیم گرفتم که یه کتاب بنویسم برای جلوگیری از انواع شیطان ها طلسم ها و دارو ها رو درست کردم که کمکم کنه، ولی نتونستم و مردم!
ا/ت : خدای من....من واقعا دیگه میترسم!
دیگه ساعت دقیقا ۳ شب بود ، منم رفتم دستشویی که یه آبی به صورتم بزنم ، رفتم جلوی آیینه و دوباره اون مرده رو دیدم با چهره خیلی ترسناک...میخواستم جیغ بزنم که یهو دهنم بهم دوخته شد...انگار یکی داشت خفم میکرد، خیلی درد داشت!!!!نمیتونستم جیغ بزنم!
مرده : اینجا چیکار میکنی ؟!( با صدای ترسناک)
ا/ت : ( گریه)
مرده : نمیتونی حرف بزنی؟ از خونه من برو بیرون( با صدای خیلی ترسناک و بلند )
ا/ت : ( دهنم باز شد ) کمککککک!!!!!
پلک زدم و دیدم نیست ، دویدم و از در دستشویی زدم بیرون....ولی خونه نبود یه جای خونی بود!!!!
ا/ت : ( گریه ) کمککککک!!!!!!!!
مرده : کسی نمیتونه نجاتت بده کوچولو!
ا/ت : ( گریه ) خواهش میکنم بزار برم!!!!
مرده : تو و خانوادت باید از این خونه بریدددددد!!!!!( بلند)
مرده یه چاقو در آورد و میخواست فرو کنه تو گلوم که یهو صدای مامانم رو شنیدم!
نگران نباشید به عشق و عاشقی هم میرسیم🗿🤌🏻
* ویو ا/ت *
بابام خونه نبود منم رفتم تو اتاقش و با بدبختی کتاب رو پیدا کردم و سریع رفتم تو اتاق خودم ، نزدیک های نیمه شب بود منم کتاب رو باز کردم و نوشته هاش رو خوندم ، یکی از صفحه هارو باز کردم نوشته بود : حدود چند سال هست که من به این خونه اومدم ، اتفاقات عجیب باعث ترسم میشد ، من بهترین جن گیر هارو آوردم به اینجا ولی جواب نداد ، تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم! من چند بار برای اینکه اون شیطان رو گیر بندازم آسیب روحی دیدم...باعث افسردگی شدید شد...تصمیم گرفتم که یه کتاب بنویسم برای جلوگیری از انواع شیطان ها طلسم ها و دارو ها رو درست کردم که کمکم کنه، ولی نتونستم و مردم!
ا/ت : خدای من....من واقعا دیگه میترسم!
دیگه ساعت دقیقا ۳ شب بود ، منم رفتم دستشویی که یه آبی به صورتم بزنم ، رفتم جلوی آیینه و دوباره اون مرده رو دیدم با چهره خیلی ترسناک...میخواستم جیغ بزنم که یهو دهنم بهم دوخته شد...انگار یکی داشت خفم میکرد، خیلی درد داشت!!!!نمیتونستم جیغ بزنم!
مرده : اینجا چیکار میکنی ؟!( با صدای ترسناک)
ا/ت : ( گریه)
مرده : نمیتونی حرف بزنی؟ از خونه من برو بیرون( با صدای خیلی ترسناک و بلند )
ا/ت : ( دهنم باز شد ) کمککککک!!!!!
پلک زدم و دیدم نیست ، دویدم و از در دستشویی زدم بیرون....ولی خونه نبود یه جای خونی بود!!!!
ا/ت : ( گریه ) کمککککک!!!!!!!!
مرده : کسی نمیتونه نجاتت بده کوچولو!
ا/ت : ( گریه ) خواهش میکنم بزار برم!!!!
مرده : تو و خانوادت باید از این خونه بریدددددد!!!!!( بلند)
مرده یه چاقو در آورد و میخواست فرو کنه تو گلوم که یهو صدای مامانم رو شنیدم!
نگران نباشید به عشق و عاشقی هم میرسیم🗿🤌🏻
۱۸.۰k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.