رمان عشق یک مافیا
کوک : عااا ببخشید
ات : خواهش میکنم... خم شدم و داشتم خورده ریزهها رو جمع میکردم که اونم کمک کرد... دستتون را میبره
کوک : مشکلی نیست
ات : داشتیم شیشهها رو جمع میکردیم که پدرم اومد...
هردو : سلام
پ آت : سلام... دخترم من برم یه کاری پیش اومده تا یه ساعت دیگه برمیگردم
ات : نه دیگه پدر یم ساعت دیگه وقت تعطیلی شما برید خونه منم میبندم میام
پ آت : باشه دخترکم مراقب باش ...رف
ات : ببخشیدا فضولی نباشه... ولی احیاناً کجا دارید میرید؟!
کوک : رستوران LEGO
ات : lego?!... چی میخواید بخورید
کوک : چطور؟!
ات : اینجا برا ماست (لبخند)
کوک : ....
ات : خواهش میکنم... خم شدم و داشتم خورده ریزهها رو جمع میکردم که اونم کمک کرد... دستتون را میبره
کوک : مشکلی نیست
ات : داشتیم شیشهها رو جمع میکردیم که پدرم اومد...
هردو : سلام
پ آت : سلام... دخترم من برم یه کاری پیش اومده تا یه ساعت دیگه برمیگردم
ات : نه دیگه پدر یم ساعت دیگه وقت تعطیلی شما برید خونه منم میبندم میام
پ آت : باشه دخترکم مراقب باش ...رف
ات : ببخشیدا فضولی نباشه... ولی احیاناً کجا دارید میرید؟!
کوک : رستوران LEGO
ات : lego?!... چی میخواید بخورید
کوک : چطور؟!
ات : اینجا برا ماست (لبخند)
کوک : ....
- ۵.۹k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط