"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی منشی شخصی شرکتش میشی و....🐝🌛پارت پنجم:////
ملی{فکر کنم درست متوجه حرف هام نشدی...ازت نپرسیدم میدی یا نه گفتم بده.
جیهو{بله متوجه شدم ولی من همچین کاری نمیکنم...توانش رو داری برو بگو یه اتاق برات کنار اتاق رئیس بسازن...شب خوش.
ملی{دختره ی...
جیهو{بدون توجه به جمله ی ناقص و تکمیل نشدش وارد اتاق شدم و کفش هام رو در آوردم...بدون اینکه توجه زیادی به اتاق داشته باشم وارد اتاق خواب که روبه روی جزیره آشپزخونه بود شدم...دوش آب سردی گرفتم و بعد از خشک کردن موهام خودم رو روی تخت انداختم و چشمام رو بستم.
*ساعت 5:03_ بعد ازظهر*
جیهو{تیکه ی آخر شکلات رو توی دهنم گذاشتم و با سرعت به طرف آسانسور دویدم...وارد رستوران هتل شدم و با چشم دنبال بچه ها گشتم...با دیدنشون به طرفشون رفتم و روی تنها صندلی خالی که کنار یونا بود نشستم.
جونگ کوک{خب اول از همه امیدوارم از اتاقتون راضی باشین...دوم اینکه تصميم داشتم از همین الان برای بازدید از شرکت و کارخونه ی چوی بریم ولی خب به لطف جناب پارک(نگاه چپ چپ به جیمین) قرار شد فردا عصر ساعت 9 به اونجا بریم.
جیمین{خب دوستان عزیز...برنامه ای برای شب دارین؟
جونگهون{نو.
جیمین{خب چه عالی شب همه میریم پاریس گردی.
جونگ کوک{جیمین درجریانی که ما برای کار مهمی به اینجا اومدیم!؟
جیمین{سخت نگیر جئون خرگوشی یه روزم یه روزه.
جونگ کوک{هوفف میتونید برین آماده شین.
*برج ایفل_پاریس*
جونگ کوک {خب دوستان جای دور نرین و در دسترس باشین... و لطفا کاری نکنید که همین امروز برگردیم کره و بیخیال قرار داد بشیم.
جیهو{لبخند کوچیکی زدم و دسته لونا رو گرفتم و شروع کردیم به قدم زدن...خب دیگه چه خبر؟!
لونا{هیچی...میگم جیهو...میشه یه سوال ازت بپرسم؟
جیهو{اهوم.
لونا{خب...راستش یه سوالی هست که خیلی فکرم درگیرشه...تو... تو چرا هیچوقت هیچی از بابات نمیگی؟
جیهو{با شنیدن حرفش آه تلخی کشیدم...فکر کنم بلاخره وقتش رسید که یه غریبه رازم رو بدونه...پدر من تو یه خانواده بسیار سخت گیر و تعصبی به دنیا اومد... تعصبی و سختگیربودن خانواده پدریم روی پدرم هم تاثیر گذاشته بود...زمان ازدواج پدرم با مامانم...پدرم مخالف ازدواجش بود چون کسه دیگه ای رو دوست داشت...بلاخره با اسرار زیاد خانواده پدرم مجبور با ازدواج با مادرم شد...روز اول ازدواج پدرم برای مادرم یه شرط گذاشت...اونم این بود که اگر مامانم بچه ی اولش پسر بود که اونا باهم زنگی میکنن اما اگر دختر بود...
لونا{با دیدن جیهو که اشکاش مثل ابر بهار می ریخت و از فشار زیاد میلرزد لعنتی به خودم فرستادم و بغلش کردم...هیس آروم باش...نمیخواد بگی خواهش میکنم داری میلرزی...ولی اون انگار از عقده ی زیاد کر شده بود.
وقتی منشی شخصی شرکتش میشی و....🐝🌛پارت پنجم:////
ملی{فکر کنم درست متوجه حرف هام نشدی...ازت نپرسیدم میدی یا نه گفتم بده.
جیهو{بله متوجه شدم ولی من همچین کاری نمیکنم...توانش رو داری برو بگو یه اتاق برات کنار اتاق رئیس بسازن...شب خوش.
ملی{دختره ی...
جیهو{بدون توجه به جمله ی ناقص و تکمیل نشدش وارد اتاق شدم و کفش هام رو در آوردم...بدون اینکه توجه زیادی به اتاق داشته باشم وارد اتاق خواب که روبه روی جزیره آشپزخونه بود شدم...دوش آب سردی گرفتم و بعد از خشک کردن موهام خودم رو روی تخت انداختم و چشمام رو بستم.
*ساعت 5:03_ بعد ازظهر*
جیهو{تیکه ی آخر شکلات رو توی دهنم گذاشتم و با سرعت به طرف آسانسور دویدم...وارد رستوران هتل شدم و با چشم دنبال بچه ها گشتم...با دیدنشون به طرفشون رفتم و روی تنها صندلی خالی که کنار یونا بود نشستم.
جونگ کوک{خب اول از همه امیدوارم از اتاقتون راضی باشین...دوم اینکه تصميم داشتم از همین الان برای بازدید از شرکت و کارخونه ی چوی بریم ولی خب به لطف جناب پارک(نگاه چپ چپ به جیمین) قرار شد فردا عصر ساعت 9 به اونجا بریم.
جیمین{خب دوستان عزیز...برنامه ای برای شب دارین؟
جونگهون{نو.
جیمین{خب چه عالی شب همه میریم پاریس گردی.
جونگ کوک{جیمین درجریانی که ما برای کار مهمی به اینجا اومدیم!؟
جیمین{سخت نگیر جئون خرگوشی یه روزم یه روزه.
جونگ کوک{هوفف میتونید برین آماده شین.
*برج ایفل_پاریس*
جونگ کوک {خب دوستان جای دور نرین و در دسترس باشین... و لطفا کاری نکنید که همین امروز برگردیم کره و بیخیال قرار داد بشیم.
جیهو{لبخند کوچیکی زدم و دسته لونا رو گرفتم و شروع کردیم به قدم زدن...خب دیگه چه خبر؟!
لونا{هیچی...میگم جیهو...میشه یه سوال ازت بپرسم؟
جیهو{اهوم.
لونا{خب...راستش یه سوالی هست که خیلی فکرم درگیرشه...تو... تو چرا هیچوقت هیچی از بابات نمیگی؟
جیهو{با شنیدن حرفش آه تلخی کشیدم...فکر کنم بلاخره وقتش رسید که یه غریبه رازم رو بدونه...پدر من تو یه خانواده بسیار سخت گیر و تعصبی به دنیا اومد... تعصبی و سختگیربودن خانواده پدریم روی پدرم هم تاثیر گذاشته بود...زمان ازدواج پدرم با مامانم...پدرم مخالف ازدواجش بود چون کسه دیگه ای رو دوست داشت...بلاخره با اسرار زیاد خانواده پدرم مجبور با ازدواج با مادرم شد...روز اول ازدواج پدرم برای مادرم یه شرط گذاشت...اونم این بود که اگر مامانم بچه ی اولش پسر بود که اونا باهم زنگی میکنن اما اگر دختر بود...
لونا{با دیدن جیهو که اشکاش مثل ابر بهار می ریخت و از فشار زیاد میلرزد لعنتی به خودم فرستادم و بغلش کردم...هیس آروم باش...نمیخواد بگی خواهش میکنم داری میلرزی...ولی اون انگار از عقده ی زیاد کر شده بود.
۱۰.۴k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.