پارت

#پارت156

"روزبه"

به مهریِ غرق خواب نگاهی انداخت و دوباره نگاهش را به جاده دوخت ...
صبح زود راه افتاده بودند ...

با یادآوری قیافه ی مهری اول صبح ، وقتی ک خواب آلود توی ماشین نشسته بود لبخندی زد و دلش قنج رفت ...

وقتی حتی با وجود خواب آلودگی اش ، به اصرار های مهرزاد برای رفتن در ماشینش واکنش نشان داده بود و گفته بود :

"روزبه واسم صندلی رزرو کرده"

خوش شانس بود که پدرِ مهرنوش کاملا به او اعتماد داشت ...

چشم هایش را باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید...
کاش میتوانست برای همیشه کنار خودش داشته باشتش!
فقط برای خودِ خودش ...

از آینه به عقب نگاهی انداخت .
هر سه خواب بودند...

به صدای ترانه ای که از سیستم ماشین پخش می شد گوش کرد ...

"یه روزی باهات رو ابرا می دوئم مهری"
"ولی تو بمون و منو از یاد نبر"

...
دیدگاه ها (۱)

#پارت157"روزبه"وارد خانه که شدند ،یک راست به سمت اتاقش رفت ....

#پارت158"فرشید"قطعا فکر بدی نبود ، می چرخید و بادی ب کله اش ...

#پارت155"فرشید"_گریه نکن !من واقعا خوشحالم ک دوستی مثل تو دا...

#پارت154"فرشید"با حسِ سردیِ دست عاطفه نگاهش را از چشمانش گر...

پارت ۱۶۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط