زندگی یک شیطان
پارت 20
ویو کوک
وااااااااای لعنتی وقتی بغلش کردم چ حس خوبی داششششششششششت بعد اینکه گذاشتمش رو تخت (ی وقت منحرف نشین) پتو رو کشیدم روش (دیگه کم مونده سرشم ماچ کنه😒😒) و ب خودم اومدم من واقعا چم شده چرا دارم اینکارارو می کنم؟؟
ویو پگی
چشمامو باز کردم چیشده بود من تو جنگل بودم ولی الان رو تختم (منحرف نشو منظورش ی چیز دیگس) هوف ولش کن گشنمه
ب زووووور از جام پا شدم و خواستم راه برم اما وقتی سعی کردم تعادلمو حفظ کنم خوردم زمین
ویو کوک
از اتاق ی صدایی اومد نگران شدم رفتم ببینم چیشده دیدم پگی داره سعی میکنه پاشه رفتم بهش کمک کردم و گذاشتمش رو تخت (منحرف نشووووووو)
*کی بهت گفت از جات پاشی
-کو کوک من چطوری او اومدم اینجا
کوک اصن بهم نگا نمیکرد و داشت زخم پامو چک میکرد که چیزیش نشده باشه همینجور که نگاه نمی کرد گفت
*حالت خوبه
-آره کوک جوابمو ب بده
*ببین با پات چیکار کردی
-کووووک ح حرف زدن برام سخته ل لطفاً مجبورم نکن ح حرفمو تکرار کنم (کمی داد)
کوک اومد و نشست رو تخت
-اممممممممم چرا وقتی من سوال می پرسم تو جواب نمیدی ولی من باید جواب سوال تورو بدم؟(از بس ک منتقی بچم🌝😶)
-کو کوک تو چه سوالی پ پرسیدی مگه؟؟
*خب من پرسیدم که کی بهت گفت از جات پاشی حالا ی سوال دیگه تو دهات شما این سوال نیست؟؟؟ یا ادبیاتت منفی هان جواب بدع
-عاااااا چ ربطی د داره چرا موضوع رو ع عوض می کنی
*من موضوع رو عوض نکردم موضوع رو واضح تر کردم حرفی هست
ب صورتم خیلی نزدیک شده بود من از چشماش می ترسم و الان چشاش دقیقا جلو صورتم بود یعنی اولین چیزی که می تونستم ببینم پیشونیم بدجور عرق کرده بود نفسای داغ کوک ب گردنم می خورد (جو نگیرین حالا حالا ها از این چیزا خبری نیست🤣🤣🤣)که کوک رفت عقب آخیشششششش
-اممم با با باش من گ گ گشنمه
شت نکلتم از ترس بیشتر شده بود خدا از این لحظه ها نصیب هیچ کس نکنه آدم واس دشمنشم اینو نمی خواد
*مشکلی نیست امم میریم بیرون غذا می خوریم
-کووووووووک
نزاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم
*میدونم ب اون رستورانه نمیریم
*می خوام کلا از عمارت ببرمت بیرون
(اینا روزن باید چند کیلومتر دور بشن تا بتونن غذا بخورن🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣)
ویو پگی
بد جور کپ کرده بودم نوکلتم بدتر شده بود وای عرق کرده بودم می تونم حس کنم که کوک اینو فهمیده بود با پوز خند گفت
*بشین برات لباس بیارم
ی لباس مشکی خوب و مناسب آورد خودشم رفت بیرون تا لباسو بپوشم و از اونجایی که میدونست نمی تونم همون دستای نامرئی که بهم غذا میدادند رو گذاشت تا کمکم کنن بعد پوشیدن لباس (عکسشو میزارم) دستا کمکم کردن بشینم رو ویلچر گوشیمو برداشتم تف تو این شانس آخه 12 درصد پ*د*ص*گ
ادامه دارد......
جا تموم شد بقیشو تو پارت بعدی میزارم
ویو کوک
وااااااااای لعنتی وقتی بغلش کردم چ حس خوبی داششششششششششت بعد اینکه گذاشتمش رو تخت (ی وقت منحرف نشین) پتو رو کشیدم روش (دیگه کم مونده سرشم ماچ کنه😒😒) و ب خودم اومدم من واقعا چم شده چرا دارم اینکارارو می کنم؟؟
ویو پگی
چشمامو باز کردم چیشده بود من تو جنگل بودم ولی الان رو تختم (منحرف نشو منظورش ی چیز دیگس) هوف ولش کن گشنمه
ب زووووور از جام پا شدم و خواستم راه برم اما وقتی سعی کردم تعادلمو حفظ کنم خوردم زمین
ویو کوک
از اتاق ی صدایی اومد نگران شدم رفتم ببینم چیشده دیدم پگی داره سعی میکنه پاشه رفتم بهش کمک کردم و گذاشتمش رو تخت (منحرف نشووووووو)
*کی بهت گفت از جات پاشی
-کو کوک من چطوری او اومدم اینجا
کوک اصن بهم نگا نمیکرد و داشت زخم پامو چک میکرد که چیزیش نشده باشه همینجور که نگاه نمی کرد گفت
*حالت خوبه
-آره کوک جوابمو ب بده
*ببین با پات چیکار کردی
-کووووک ح حرف زدن برام سخته ل لطفاً مجبورم نکن ح حرفمو تکرار کنم (کمی داد)
کوک اومد و نشست رو تخت
-اممممممممم چرا وقتی من سوال می پرسم تو جواب نمیدی ولی من باید جواب سوال تورو بدم؟(از بس ک منتقی بچم🌝😶)
-کو کوک تو چه سوالی پ پرسیدی مگه؟؟
*خب من پرسیدم که کی بهت گفت از جات پاشی حالا ی سوال دیگه تو دهات شما این سوال نیست؟؟؟ یا ادبیاتت منفی هان جواب بدع
-عاااااا چ ربطی د داره چرا موضوع رو ع عوض می کنی
*من موضوع رو عوض نکردم موضوع رو واضح تر کردم حرفی هست
ب صورتم خیلی نزدیک شده بود من از چشماش می ترسم و الان چشاش دقیقا جلو صورتم بود یعنی اولین چیزی که می تونستم ببینم پیشونیم بدجور عرق کرده بود نفسای داغ کوک ب گردنم می خورد (جو نگیرین حالا حالا ها از این چیزا خبری نیست🤣🤣🤣)که کوک رفت عقب آخیشششششش
-اممم با با باش من گ گ گشنمه
شت نکلتم از ترس بیشتر شده بود خدا از این لحظه ها نصیب هیچ کس نکنه آدم واس دشمنشم اینو نمی خواد
*مشکلی نیست امم میریم بیرون غذا می خوریم
-کووووووووک
نزاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم
*میدونم ب اون رستورانه نمیریم
*می خوام کلا از عمارت ببرمت بیرون
(اینا روزن باید چند کیلومتر دور بشن تا بتونن غذا بخورن🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣)
ویو پگی
بد جور کپ کرده بودم نوکلتم بدتر شده بود وای عرق کرده بودم می تونم حس کنم که کوک اینو فهمیده بود با پوز خند گفت
*بشین برات لباس بیارم
ی لباس مشکی خوب و مناسب آورد خودشم رفت بیرون تا لباسو بپوشم و از اونجایی که میدونست نمی تونم همون دستای نامرئی که بهم غذا میدادند رو گذاشت تا کمکم کنن بعد پوشیدن لباس (عکسشو میزارم) دستا کمکم کردن بشینم رو ویلچر گوشیمو برداشتم تف تو این شانس آخه 12 درصد پ*د*ص*گ
ادامه دارد......
جا تموم شد بقیشو تو پارت بعدی میزارم
۱۰.۴k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.