زندگی یک شیطان
پارت 21
دستا کمکم کردن بشینم رو ویلچر گوشیمو برداشتم تف تو این شانس آخه 12 درصد پ*د*ص*گ
فلش بک ب زمانی که رفتن رستوران
ویو پگی
اونجا واقعا حای عجیبی بود کمتر موجودی پیدا میشد که شبیه آدم باشه موقع اومدن از کوک خواستم بریم بار ولی قبول نکرد گفت وقتی که خوب شدی
-ولی من ک که خوب شدم
*آره جون عمت فقط حرف زدنت اونم ب زور می تونی
*می تونم را راه برم
از صندلی ب زور پاشدم اما اینبار تعادلم رو حفظ کردم سه قدم راه رفتمو داشتم میوفتادم که کوک سریع ویلچرو انداخت اونور و اومد منو گرفت قربون اعصاب نداشتش برم من تا خود اتاقش کلی سرم داد زد که چرا الکی میگی میتونم اگه نمیتونی بشین سرجات چرا پاشدی اگه ی چیزیت میشد منو اخراج میکردن و فلان بهمان دیگه داشتم کلافه میشدم کل مسیرو فقط غر زد (از خداتم باشه)
-هوفف بس می کنی
تا حد امکان سعی کردم لکنت نگیرم قلقش اومده دستم و فهمیدم باید حرفارو تیکه تیکه بگم تا لکنتم معلوم نباشه
*چی چی رو بس کنم اصن تو نمیفهمی من چی می گم
-(زیر زبون) جواب ابلهان خاموشیس(چیز نخوور)
*بعله ک اینطور پس زبون درازی میکنی دارم برات😐
-.........
فلش بک ب زمانی که رسیدن به عمارت
اتاق کوک
ویو پگی
هوفف خسته خستم کوک اومد تو اتاقم دستشو گذاشت رو قلبش ب دوتا دود ب رنگ قرمز و صورتی از قلبش اومد بیرون و دود ها تبدیل ب دوتا دختر شدن کرکام فر خورد فک کنم باید شلوارمو عوض کنم
*اسم این وانیلا و اسم این یکی پودینگ اینا خواهرن و نیرو شون نصبت ب بقیه خوناشاما کمی بیشتره پس میتونن ازت مراقبت کنن
*وانیلا پودینگ
#@بله
*خوب ازش مراقبت کنین من ی روز نیستم
@#چشم
کوک رفت حالا من با این دوتا تنها مونده بودم
#خب تو اسمت چیه
-پ پ پگی
#اوخی حالا چرا لکنت گرفتی
@ایشش خو وانیلا کوک گفته بود که حافظه نداریا
#تو ببند دهنتو
@تو خوبی
#ایشش
-ام ببخشید می میتونید بهم
-کمک کنید برم حموم
#حتما
#پودینگ ببرش حموم
@من چرا خودت ببرش
#تو شرط دیشبو باختی پس تو ببرش
@من نمیبرمش
اینا داشتن همینجوری دعوا می کردن و من نگاشون میکردم یاد خودم و دختر خالم افتادم اونم پدرومادش مرده بودن و با دایی و زنداییم زندگی میکرد دعواشون تمومی نداش پاشدم ب خودم تکونی دادمو یواش یواش رفتم سمت حموم و رفتم داخل لباسارو ب زور در آوردم و آب گرم باز کردم و وان و پر آب کردم و رفتم داخلش چشمامو بستم و ریلکس کردم بعد 10 یاد حرف دکتر افتادم «بهتره ی هفته ب بخیه هات آب نخوره» شت چشمامو باز کردم وان پر خون بود اما خوشبختانه خون بخیه ها نبود وایستا اگه خون بخیه ها نبود پس نههههههههههههههههههههههههههههههههه
بعد حموم اومدم و ی لباس پوشیدم و گشتمو گشتم تا پد پیدا کردم پدو گذاشتم و گرفتم خوابیدم حس خوبی داشت (عکس لباسو میزارم)
ادامه دارد.....
دستا کمکم کردن بشینم رو ویلچر گوشیمو برداشتم تف تو این شانس آخه 12 درصد پ*د*ص*گ
فلش بک ب زمانی که رفتن رستوران
ویو پگی
اونجا واقعا حای عجیبی بود کمتر موجودی پیدا میشد که شبیه آدم باشه موقع اومدن از کوک خواستم بریم بار ولی قبول نکرد گفت وقتی که خوب شدی
-ولی من ک که خوب شدم
*آره جون عمت فقط حرف زدنت اونم ب زور می تونی
*می تونم را راه برم
از صندلی ب زور پاشدم اما اینبار تعادلم رو حفظ کردم سه قدم راه رفتمو داشتم میوفتادم که کوک سریع ویلچرو انداخت اونور و اومد منو گرفت قربون اعصاب نداشتش برم من تا خود اتاقش کلی سرم داد زد که چرا الکی میگی میتونم اگه نمیتونی بشین سرجات چرا پاشدی اگه ی چیزیت میشد منو اخراج میکردن و فلان بهمان دیگه داشتم کلافه میشدم کل مسیرو فقط غر زد (از خداتم باشه)
-هوفف بس می کنی
تا حد امکان سعی کردم لکنت نگیرم قلقش اومده دستم و فهمیدم باید حرفارو تیکه تیکه بگم تا لکنتم معلوم نباشه
*چی چی رو بس کنم اصن تو نمیفهمی من چی می گم
-(زیر زبون) جواب ابلهان خاموشیس(چیز نخوور)
*بعله ک اینطور پس زبون درازی میکنی دارم برات😐
-.........
فلش بک ب زمانی که رسیدن به عمارت
اتاق کوک
ویو پگی
هوفف خسته خستم کوک اومد تو اتاقم دستشو گذاشت رو قلبش ب دوتا دود ب رنگ قرمز و صورتی از قلبش اومد بیرون و دود ها تبدیل ب دوتا دختر شدن کرکام فر خورد فک کنم باید شلوارمو عوض کنم
*اسم این وانیلا و اسم این یکی پودینگ اینا خواهرن و نیرو شون نصبت ب بقیه خوناشاما کمی بیشتره پس میتونن ازت مراقبت کنن
*وانیلا پودینگ
#@بله
*خوب ازش مراقبت کنین من ی روز نیستم
@#چشم
کوک رفت حالا من با این دوتا تنها مونده بودم
#خب تو اسمت چیه
-پ پ پگی
#اوخی حالا چرا لکنت گرفتی
@ایشش خو وانیلا کوک گفته بود که حافظه نداریا
#تو ببند دهنتو
@تو خوبی
#ایشش
-ام ببخشید می میتونید بهم
-کمک کنید برم حموم
#حتما
#پودینگ ببرش حموم
@من چرا خودت ببرش
#تو شرط دیشبو باختی پس تو ببرش
@من نمیبرمش
اینا داشتن همینجوری دعوا می کردن و من نگاشون میکردم یاد خودم و دختر خالم افتادم اونم پدرومادش مرده بودن و با دایی و زنداییم زندگی میکرد دعواشون تمومی نداش پاشدم ب خودم تکونی دادمو یواش یواش رفتم سمت حموم و رفتم داخل لباسارو ب زور در آوردم و آب گرم باز کردم و وان و پر آب کردم و رفتم داخلش چشمامو بستم و ریلکس کردم بعد 10 یاد حرف دکتر افتادم «بهتره ی هفته ب بخیه هات آب نخوره» شت چشمامو باز کردم وان پر خون بود اما خوشبختانه خون بخیه ها نبود وایستا اگه خون بخیه ها نبود پس نههههههههههههههههههههههههههههههههه
بعد حموم اومدم و ی لباس پوشیدم و گشتمو گشتم تا پد پیدا کردم پدو گذاشتم و گرفتم خوابیدم حس خوبی داشت (عکس لباسو میزارم)
ادامه دارد.....
۹.۳k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.