خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت199

نگاهش کردم و با دیدن لبخند روی لبش با حرص گفتم
_نخند!
خندش پررنگ تر شد و گفت
_دیدی به دستت آوردم؟
پوزخند زدم و گفتم
_من قبول نمی‌کنم کور خوندی!
ماشین و نگه داشت و به سمتم برگشت.با جدیت گفت
_دیگه کافیه آیلین... خودتم فهمیدی به هر دری بزنی تهش مال منی
_تو زن داری!
کلافه گفت
_طلاقش میدم اما الان نمی‌تونم...
خندیدم
_خیلی خوبه... منم زنت میشم دو تا دوتا...
عصبی چند لحظه‌ای چشماش و بست و گفت
_من به هلیا و باباش خیلی بدهکارم...حتی اون موقع که کلی پول تو دست و بالم بود هم نمی‌تونستم این بدهی و بدم چه برسه الان...اگه هلیا رو سر لج بندازم باید باقی عمرم و تو زندون بگذرونم.
_اگه تا آخر عمر نتونی بدهی تو بدی چی؟اهورا...من دیگه تحمل اینو ندارم که شوهرم و با یه زن دیگه ببینم.
لبخند محوی زد و گفت
_پس قبول داری شوهرتم...
نفسم و فوت کردم. من چی می گفتم و اون چی می‌شنید.
کلافگیم و فهمید و با تحکم گفت
_بهت قول می‌دم خیلی زود ازش جدا میشم.این قضیه رو حل می‌کنم اما ازم نخواه تا اون موقع ازت دور بشم. می‌خوام هر چه زودتر مال من بشی.
_من تازه از فرهاد جدا شدم باید سه ماه دیگه...
منظورم و فهمید و گفت
_شما که رابطه ای باهم نداشتید.
ابرو بالا انداختم و برای اذیت کردنش گفتم
_از کجا انقدر مطمئنی؟



🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۱)

#خان_زاده #پارت200منتظر عصبی شدنش بودم که با خونسردی گفت_فک...

#خان_زاده #پارت201حالم زیر و رو شد. مگه من چه قدر می‌تونستم...

#خان_زاده #پارت198* * * * *از اتاق اومد بیرون. تند به سمتش ...

#خان_زاده #پارت197هیچ تلاشی برای بیرون کشیدن دستم نکردم و ب...

دوست دختر اجاره ای

ᴇɴᴇʀɢʏ ᴅʀɪɴᴋ 🌸ʜɪ ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛɪᴇs ɪ ᴍɪss ʏᴏᴜ •̩̩̩̩ᯅ•̩̩̩ 💔بآنٔوِ ص...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط