خان زاده پارت200
#خان_زاده #پارت200
منتظر عصبی شدنش بودم که با خونسردی گفت
_فکر کردی من از روستا رفتم تو رو به حال خودت گذاشتم؟تمام وقتایی که تو اون مرتیکه رو میدیدی من با خبر میشدم.حتی یه بار توی باغ دستت و گرفته بود من مش رحمان و فرستادم تا اون عوضی و صداش بزنه.
ناباور نگاهش کردم که خندید و گفت
_مادر نزاییده کسی جز من اون دست لامصب تو بگیره!
ماشین و جلوی خونه پارک کرد که گفتم
_من و میرسوندی مسافرخونه تو که جایی و نداری شب...
حرفم و قطع کردم. چه قدر احمق بودم که فکر میکردم اون بدون جا میمونه وقتی هلیا خانوم بود.
درو باز کردم و خواستم پیاده بشم که دستم و گرفت.
نگاهش کردم که گفت
_من شبا توی شرکت میخوابیدم اما امشبه رو میخوام همین جا توی ماشین بخوابم.
چشمام گرد شد
_زده به سرت؟هوا سرده!
سرش و جلو آورد و گفت
_خیلی دلت برام میسوزه دعوتم کن بالا...
خشکم زد.با لکنت گفتم
_نه همینجا بمون!
بازوم و گرفت و منو به سمت خودش کشید و کنار گوشم زمزمه کرد
_دلت تنگ نشده واسم؟
🍁 🍁 🍁 ❤ ️
منتظر عصبی شدنش بودم که با خونسردی گفت
_فکر کردی من از روستا رفتم تو رو به حال خودت گذاشتم؟تمام وقتایی که تو اون مرتیکه رو میدیدی من با خبر میشدم.حتی یه بار توی باغ دستت و گرفته بود من مش رحمان و فرستادم تا اون عوضی و صداش بزنه.
ناباور نگاهش کردم که خندید و گفت
_مادر نزاییده کسی جز من اون دست لامصب تو بگیره!
ماشین و جلوی خونه پارک کرد که گفتم
_من و میرسوندی مسافرخونه تو که جایی و نداری شب...
حرفم و قطع کردم. چه قدر احمق بودم که فکر میکردم اون بدون جا میمونه وقتی هلیا خانوم بود.
درو باز کردم و خواستم پیاده بشم که دستم و گرفت.
نگاهش کردم که گفت
_من شبا توی شرکت میخوابیدم اما امشبه رو میخوام همین جا توی ماشین بخوابم.
چشمام گرد شد
_زده به سرت؟هوا سرده!
سرش و جلو آورد و گفت
_خیلی دلت برام میسوزه دعوتم کن بالا...
خشکم زد.با لکنت گفتم
_نه همینجا بمون!
بازوم و گرفت و منو به سمت خودش کشید و کنار گوشم زمزمه کرد
_دلت تنگ نشده واسم؟
🍁 🍁 🍁 ❤ ️
۱۴.۰k
۲۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.