رمان: لیلی بی عشق
#رمان:#لیلی_بی_عشق
#پارت:#بیست_و_پنجم
نوشته:#پرنیا
یه نفس عمیق کشیدم در رو باز کردم
خودم رو واسه هر حرف و هر نوع رفتاری اماده کردم
اروم رفتم داخل
بابا کنار پنجره ایستاده بود
وقتی منو دید خیلی سریع جلو اومد و منو محکم بغل کرد و سرم رو به سینش فشار داد و زد زیر گریه
دلم گرفت چرا من همش باید بابا رو نگران کنم
از خودم عصبی شدم
اروم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم
بابا
تورو خدا گریه نکن
بخدا من حالم خوبه
ببخشید نگرانتون کردم
بابا ازم فاصله گرفت و از سر تا پام رو از نظر گذروند
انگار میخواست مطمئن بشه سالمم
مهدی از طبقه بالا پایین اومد
و کامیار هم که روی مبل خواب بود بیدار شد
مهدی : لیلی حالت خوبه دیشب کجا بودی
خوبم داداش
کامیار : اون عوضی کجاست ؟؟
با خشم به من نگاه میکرد
گفتم نمیدونم چشم هامو بست و دم خونه پیادم کرد نمیدونم دیشب کجا بودم و نمیدونم الان کجاست
رفتم سمت راه پله باید یه دوش بگیرم تا خستگیم از تنم در بره
زیر دوش به تصویرم تو ایینه بخار گرفته نگاه کردم
با این که نمیدونم عکس العمل بابا و مهدی چیه و میترسم ولی حس خوبی دارم
موهام رو خشک کردم نشستم لب تخت خوابم
دلم واسش تنگ شد
موبایلمو از شارژ بیرون کشیدم خواستم بهش زنگ بزنم که در اتاقم زده شد
گفتم بله
کامیار : لیلی
بیا تو
کامیار : باید حرف بزنیم
باشه بیا بشین
نشست کنارم روی تخت
ساکت بود
تو فکر خودم بودم به این فکر مبکردم که من در حق کامیار بد کردم
بهش نگاه کردم. صورتش زخمی شده بود گریم گرفت
به چشم هام نگاه کرد
با لبخند تلخ گفت
گریه نکن قربونت برم
گفتم کامیار
من ...من
خیلی تلاش کردم که بشه دوباره عاشق بشم
همه راه هارو هم رفتم
فراموشش هم کردم
دیگه هم سعی نکردم کسی رو شبیهش پیدا کنم
در حقیقت به این باور رسیده بودم که اون دیگه هیچوقت تکرار نمیشه
اما باز هم این دل جایی برای یه
آدم دیگه باز نکرد
با آدمای زیادی رفت و اومد داشتم
دروغم نمیگم مثلا خود تو از همه لحاظ از اون بهتر بودی حداقل میدونستم دوس داشتنت واقعیه
ولی نشد...
عاشق نشدم
و دیگه هیچوقت نتونسم حس های قشنگ تری تجربه کنم
و هر لحظه فکر اینکه مابقی زندگیم رو باید با یه آدم دیگه بگذرونم منو میترسونه
من تمام دنیا رو هم بگردم نمیتونم باز به همون شکل عاشق بشم..
حتی دیگه نمیتونم عاشق خودش بشم
به نظرم عشق فقط یباره
اگر خراب بشه
اگر ترک بخوره
دیگه هیچوقت به اون شدت برنمیگرده
چه برسه بخوای همون حس رو با یکی دیگه هم تجربه کنی
با دستش اشک هام رو از روی گونم پاک کرد و با بغض گفت
میدونم فداتشم
منم نمیخوام اذیت بشی
من اونقدر دوستت دارم که دل منم میخواد با ...امیر ..
حرفشو کامل نکرد و از اتاق بیرون رفت
منم بالشتم رو بغل کردم و کلی گریه کردم
موبایلم زنگ خورد
امیر حسین بود سریع نشستم و موهام رو مرتب کردم و تماس رو وصل کردم
_سلام
امیرحسین : سلام
خوبی چی شد دعوات که نکردن
_ نه مهدی فقط به خونت تشنه اس
امیرحسین : حق داره کار دیروز من احمقانه بود اما بهت قول میدم یه عروسی واست بگیرم که اتفاق دیروز جبران بشه
ولی خوب چیکار میتونم بکنم دست خودم که نبود عشق تو دیوونم کرد منم اون تصمیم رو گرفتم
ریز ریز خندیدم
امیرحسین : حالا کارت به جایی رسیده که به من میخندی
_ اوهوم
امیر حسین : خوب حالا وقتی ببینمت بهت میفهمونم به من خندیدن چه عواقبی داره
_ حالا که داری میری و نیستی پس میخندم
امیر حسین : لیلی
_ جانم
امیر حسین : خیلی میخوامت
....
چرا ساکت شدی پس
_ خوب خجالت کشیدم
امیرحسین : واییی من فدای خانوم خجالتیم بشم
لیلی
داری یه کاری میکنی بیخیال رفتن بشم و بیام دوباره بدزدمت ها
_ عه چه خوب من اماده ام بیا منو بدزد
امیرحسین : واست که گفتم مجبورم برم امریکا
ولی قول مردونه میدم که بیشتر از دو هفته طول نمیکشه
لیلی
_جانم
امیر حسین: تو هم قول بده منتظرم میمونی و مواظب خودت هستی تا من برگردم
_ عه یه جوری حرف میزنی دلم میگیره باشه منم قول میدم
امیرحسین : الهی که من فدات بشم
لیلی جان عزیز دلم من دیگه باید برم هواپیما که نشست باهات تماس میگیرم
_ باشه عزیزم مواظب خودت باش
امیر : چشم قربونت برم پس فعلا خداحافظ
_ خداحافظ
ادامه دارد .....
#پارت:#بیست_و_پنجم
نوشته:#پرنیا
یه نفس عمیق کشیدم در رو باز کردم
خودم رو واسه هر حرف و هر نوع رفتاری اماده کردم
اروم رفتم داخل
بابا کنار پنجره ایستاده بود
وقتی منو دید خیلی سریع جلو اومد و منو محکم بغل کرد و سرم رو به سینش فشار داد و زد زیر گریه
دلم گرفت چرا من همش باید بابا رو نگران کنم
از خودم عصبی شدم
اروم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم
بابا
تورو خدا گریه نکن
بخدا من حالم خوبه
ببخشید نگرانتون کردم
بابا ازم فاصله گرفت و از سر تا پام رو از نظر گذروند
انگار میخواست مطمئن بشه سالمم
مهدی از طبقه بالا پایین اومد
و کامیار هم که روی مبل خواب بود بیدار شد
مهدی : لیلی حالت خوبه دیشب کجا بودی
خوبم داداش
کامیار : اون عوضی کجاست ؟؟
با خشم به من نگاه میکرد
گفتم نمیدونم چشم هامو بست و دم خونه پیادم کرد نمیدونم دیشب کجا بودم و نمیدونم الان کجاست
رفتم سمت راه پله باید یه دوش بگیرم تا خستگیم از تنم در بره
زیر دوش به تصویرم تو ایینه بخار گرفته نگاه کردم
با این که نمیدونم عکس العمل بابا و مهدی چیه و میترسم ولی حس خوبی دارم
موهام رو خشک کردم نشستم لب تخت خوابم
دلم واسش تنگ شد
موبایلمو از شارژ بیرون کشیدم خواستم بهش زنگ بزنم که در اتاقم زده شد
گفتم بله
کامیار : لیلی
بیا تو
کامیار : باید حرف بزنیم
باشه بیا بشین
نشست کنارم روی تخت
ساکت بود
تو فکر خودم بودم به این فکر مبکردم که من در حق کامیار بد کردم
بهش نگاه کردم. صورتش زخمی شده بود گریم گرفت
به چشم هام نگاه کرد
با لبخند تلخ گفت
گریه نکن قربونت برم
گفتم کامیار
من ...من
خیلی تلاش کردم که بشه دوباره عاشق بشم
همه راه هارو هم رفتم
فراموشش هم کردم
دیگه هم سعی نکردم کسی رو شبیهش پیدا کنم
در حقیقت به این باور رسیده بودم که اون دیگه هیچوقت تکرار نمیشه
اما باز هم این دل جایی برای یه
آدم دیگه باز نکرد
با آدمای زیادی رفت و اومد داشتم
دروغم نمیگم مثلا خود تو از همه لحاظ از اون بهتر بودی حداقل میدونستم دوس داشتنت واقعیه
ولی نشد...
عاشق نشدم
و دیگه هیچوقت نتونسم حس های قشنگ تری تجربه کنم
و هر لحظه فکر اینکه مابقی زندگیم رو باید با یه آدم دیگه بگذرونم منو میترسونه
من تمام دنیا رو هم بگردم نمیتونم باز به همون شکل عاشق بشم..
حتی دیگه نمیتونم عاشق خودش بشم
به نظرم عشق فقط یباره
اگر خراب بشه
اگر ترک بخوره
دیگه هیچوقت به اون شدت برنمیگرده
چه برسه بخوای همون حس رو با یکی دیگه هم تجربه کنی
با دستش اشک هام رو از روی گونم پاک کرد و با بغض گفت
میدونم فداتشم
منم نمیخوام اذیت بشی
من اونقدر دوستت دارم که دل منم میخواد با ...امیر ..
حرفشو کامل نکرد و از اتاق بیرون رفت
منم بالشتم رو بغل کردم و کلی گریه کردم
موبایلم زنگ خورد
امیر حسین بود سریع نشستم و موهام رو مرتب کردم و تماس رو وصل کردم
_سلام
امیرحسین : سلام
خوبی چی شد دعوات که نکردن
_ نه مهدی فقط به خونت تشنه اس
امیرحسین : حق داره کار دیروز من احمقانه بود اما بهت قول میدم یه عروسی واست بگیرم که اتفاق دیروز جبران بشه
ولی خوب چیکار میتونم بکنم دست خودم که نبود عشق تو دیوونم کرد منم اون تصمیم رو گرفتم
ریز ریز خندیدم
امیرحسین : حالا کارت به جایی رسیده که به من میخندی
_ اوهوم
امیر حسین : خوب حالا وقتی ببینمت بهت میفهمونم به من خندیدن چه عواقبی داره
_ حالا که داری میری و نیستی پس میخندم
امیر حسین : لیلی
_ جانم
امیر حسین : خیلی میخوامت
....
چرا ساکت شدی پس
_ خوب خجالت کشیدم
امیرحسین : واییی من فدای خانوم خجالتیم بشم
لیلی
داری یه کاری میکنی بیخیال رفتن بشم و بیام دوباره بدزدمت ها
_ عه چه خوب من اماده ام بیا منو بدزد
امیرحسین : واست که گفتم مجبورم برم امریکا
ولی قول مردونه میدم که بیشتر از دو هفته طول نمیکشه
لیلی
_جانم
امیر حسین: تو هم قول بده منتظرم میمونی و مواظب خودت هستی تا من برگردم
_ عه یه جوری حرف میزنی دلم میگیره باشه منم قول میدم
امیرحسین : الهی که من فدات بشم
لیلی جان عزیز دلم من دیگه باید برم هواپیما که نشست باهات تماس میگیرم
_ باشه عزیزم مواظب خودت باش
امیر : چشم قربونت برم پس فعلا خداحافظ
_ خداحافظ
ادامه دارد .....
۲۶.۰k
۱۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.