رمان: لیلی بی عشق
#رمان:#لیلی_بی_عشق
#پارت:#بیست_و_هفتم
نوشته:#پرنیا
تصمیمم رو گرفتم باید میفهمیدم چرا امیر حسین اون حرفها رو زده
چی شده که از من دست کشیده
انقدر که فکر کردم و جوابهای مسخره واسه خودم پیدا کردم خسته شدم باید واقعیت رو بفهمم
جلو تلویزیون منتظر بودم بابا از حمام بیاد
خیره به تلویزیون خاموش تو فکر بودم حتی متوجه نشدم که بابا کنارم نشست
بابا : لیلی
با لبخند نگاهش کردم
_ عافیت باشه باباجونم
بابا: سلامت باشی دخترم
چی شده باز توفکری
_بابا میخواستم یه چیزی بهتون بگم
بابا: میشنوم دخترم
صدای زنگ در اومد
نفسمو فوت کردم بیرون و رفتم سمت ایفون
_بله
مهدی:باز کن لیلی
در رو باز کردم و رو به بابا گفتم
مهدیه
در باز شد و مهدی و پگاه اومدن داخل
مهدی کیسه های تو دستش رو نشون داد و گفت
پیتزا گرفتم دور هم بخوریم
بابا بهشون خوش اومد گفت
مهدی و پگاه سفره رو چیدن
باید وقتی مهدی رفت با بابا صحبت کنم
اولین تیکه پیتزا رو که برداشتم
بابا: راستی لیلی چی میخواستی بگی اون موقع
_چیز مهمی نبود حالا بعدا میگم
مهدی و پگاه مشکوک بهم نگاه کردن
مهدی:
لیلی چیزی شده
از امیر حسین خبری شده
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم
اخرش مهدی میفهمید
پس بهتره الان بگم
_اره
مهدی جدی بهم نگاه کرد
مهدی: برگشت ایران
سرم رو انداختم پایین واروم گفتم
_ نه
امیر حسین واسش یه مشکلی پیش اومده از من خواسته برم امریکا
مهدی تقریبا داد زد چی
با ناراحتی به بابا نگاه کردم
بابا: تو بهش چی گفتی؟؟
_ من هیچی نگفتم باید اول نظر شما رو بدونم
مهدی بیخود میکنی تو
حق نداری بری
حتی دیگه حق نداری باهاش در ارتباط باشی
لیلی چرا تو نمیفهمی اون پسره ...لا اله الا الله
من نمیزارم بری اینو تو اون گوشهات فرو کن
بهش بگو بلند بشه مثل بچه ادم بیاد خواستگاریت
عصبی شدم و سر مهدی داد زدم اصلا به تو چه ربطی داره زندگی منه
مهدی:خفه شو لیلی خفه شو
من نمیزارم با اون عوضی کثافت ازدواج کنی
داد زدم مگه دست توعه من از امیر حسین حامله ام
مهدی ساکت شد
همه خیره خیره نگاهم میکردن
مهدی : چه گوهی خوردی هااان لیلی بخدا میکشمت
لیوان رو برداشت و پرت کرد سمتم از کنار صورتم رد شد و خورد تو دیوار
بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و با گریه به تخت خوابم پناه بردم
صبح موقع اذان بابا بیدارم کرد
ازش خجالت میکشیدم
با لبخند موهام رو از تو صورتم کنار زد
بابا:هرکاری فکر میکنی درسته انجام بده من بهت اعتماد دارم
_ ولی مهدی
بابا: مهدی با من
خودم رو انداختم تو بغلش کجای دنیا میتونستم بابا به این خوبی پیدا کنم
ظهر همون روز مهدی دوباره اومد خونه و بعد از این که کلی منو تهدید کرد که مواظب خودم باشم به شرط اینکه تنها نرم اجازه داد
فردا همون روز مهدی زنگ زد و گفت کامیار همراهم میاد
کلی داد و بیداد کردم و گفتم کامیار نه
ولی مهدی نظرش رو عوض نمیکرد
نمیتونستم بیشتر از اون صبر کنم ناچار قبول کردم
قرار شد کامیار همه کارها رو انجام بده و کمتر از بیست روز دیگه بریم امریکا
ادامه دارد....
#پارت:#بیست_و_هفتم
نوشته:#پرنیا
تصمیمم رو گرفتم باید میفهمیدم چرا امیر حسین اون حرفها رو زده
چی شده که از من دست کشیده
انقدر که فکر کردم و جوابهای مسخره واسه خودم پیدا کردم خسته شدم باید واقعیت رو بفهمم
جلو تلویزیون منتظر بودم بابا از حمام بیاد
خیره به تلویزیون خاموش تو فکر بودم حتی متوجه نشدم که بابا کنارم نشست
بابا : لیلی
با لبخند نگاهش کردم
_ عافیت باشه باباجونم
بابا: سلامت باشی دخترم
چی شده باز توفکری
_بابا میخواستم یه چیزی بهتون بگم
بابا: میشنوم دخترم
صدای زنگ در اومد
نفسمو فوت کردم بیرون و رفتم سمت ایفون
_بله
مهدی:باز کن لیلی
در رو باز کردم و رو به بابا گفتم
مهدیه
در باز شد و مهدی و پگاه اومدن داخل
مهدی کیسه های تو دستش رو نشون داد و گفت
پیتزا گرفتم دور هم بخوریم
بابا بهشون خوش اومد گفت
مهدی و پگاه سفره رو چیدن
باید وقتی مهدی رفت با بابا صحبت کنم
اولین تیکه پیتزا رو که برداشتم
بابا: راستی لیلی چی میخواستی بگی اون موقع
_چیز مهمی نبود حالا بعدا میگم
مهدی و پگاه مشکوک بهم نگاه کردن
مهدی:
لیلی چیزی شده
از امیر حسین خبری شده
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم
اخرش مهدی میفهمید
پس بهتره الان بگم
_اره
مهدی جدی بهم نگاه کرد
مهدی: برگشت ایران
سرم رو انداختم پایین واروم گفتم
_ نه
امیر حسین واسش یه مشکلی پیش اومده از من خواسته برم امریکا
مهدی تقریبا داد زد چی
با ناراحتی به بابا نگاه کردم
بابا: تو بهش چی گفتی؟؟
_ من هیچی نگفتم باید اول نظر شما رو بدونم
مهدی بیخود میکنی تو
حق نداری بری
حتی دیگه حق نداری باهاش در ارتباط باشی
لیلی چرا تو نمیفهمی اون پسره ...لا اله الا الله
من نمیزارم بری اینو تو اون گوشهات فرو کن
بهش بگو بلند بشه مثل بچه ادم بیاد خواستگاریت
عصبی شدم و سر مهدی داد زدم اصلا به تو چه ربطی داره زندگی منه
مهدی:خفه شو لیلی خفه شو
من نمیزارم با اون عوضی کثافت ازدواج کنی
داد زدم مگه دست توعه من از امیر حسین حامله ام
مهدی ساکت شد
همه خیره خیره نگاهم میکردن
مهدی : چه گوهی خوردی هااان لیلی بخدا میکشمت
لیوان رو برداشت و پرت کرد سمتم از کنار صورتم رد شد و خورد تو دیوار
بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و با گریه به تخت خوابم پناه بردم
صبح موقع اذان بابا بیدارم کرد
ازش خجالت میکشیدم
با لبخند موهام رو از تو صورتم کنار زد
بابا:هرکاری فکر میکنی درسته انجام بده من بهت اعتماد دارم
_ ولی مهدی
بابا: مهدی با من
خودم رو انداختم تو بغلش کجای دنیا میتونستم بابا به این خوبی پیدا کنم
ظهر همون روز مهدی دوباره اومد خونه و بعد از این که کلی منو تهدید کرد که مواظب خودم باشم به شرط اینکه تنها نرم اجازه داد
فردا همون روز مهدی زنگ زد و گفت کامیار همراهم میاد
کلی داد و بیداد کردم و گفتم کامیار نه
ولی مهدی نظرش رو عوض نمیکرد
نمیتونستم بیشتر از اون صبر کنم ناچار قبول کردم
قرار شد کامیار همه کارها رو انجام بده و کمتر از بیست روز دیگه بریم امریکا
ادامه دارد....
۱۵.۹k
۲۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.