پارت: بیست و سوم
پارت:#بیست_و_سوم
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
بعد از یک ساعت طاقت فرسا
خانوم ارایشگر کنار رفت و گفت میتونی پاشی
سریع از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت ایینه
خیلی تغییر کرده بودم اونقدری که برای خودم هم اشنا نبودم
من بالاخره تصمیم رو گرفتم و به کامیار جواب مثبت دادم
و امشب جشن ازدواجمون بود
کامیار شرطم رو قبول کرد و قرار شد تو خونه بابا زندگی کنیم
چون من هیچ جوره نمیتونستم از بابام جدا بشم
دستیار ارایشگر اومد کنارم و گفت عجب هلویی به به خوش به حال اقا داماد و خندید
یکم خجالت زده شدم
با کمک دستیار ارایشگره لباسم رو پوشیدم و باز برای وصل کردن تور نشستم روی صندلی
روبه روی ایینه به خودم لبخند زدم و تو دلم گفتم عروس شدم و کلی ذوق زده شدم
ارزوی همه دخترا اینه که یه روزی لباس عروس بپوشن
لبخند روی لبهام ارومم میکرد نشونه رضایت قلبم بود
صدای زنگ در که اومد قلبم شروع کرد به تند تند زدن
تو اون کت و شلوار خوشگل الان چه شکلی شده تو ذهنم داشتم تصورش میکردم که
خانوم ارایشگر گفت
خانوم اسایش اقا داماد انگار قصد نداره بیاد بالا
لبخندی زدم و گفتم
عیب نداره من میرم پایین
حجاب لباس رو پوشیدم و کاور وسایل و لباسهام رو برداشتم و بعد از تشکر از ارایشگر رفتم پایین
سخت بود با اون لباس و کفش پاشنه بلند راه برم و پایین رفتن از اون پله ها خیلی سخت تر بود
خب انگار سالم از پله ها پایین اومدم
در رو باز کردم
انتظار داشتم پشت در ببینمش ولی نبود در رو بیشتر باز کردم
کنار ماشین پشت به من ایستاده بود
ناراحت شدم که اصلا به استقبالم نیومد ناسلامتی عروس بودم نباید بی محلی کنه
شاید هم میخواد غافل گیرم کنه
رفتم سمت ماشین و بدون این که بهش نگاه کنم در ماشین رو باز کردم و به سختی لباسم رو جا دادم و در رو بستم
هنوز نمیخواستم نگاهش کنم
در رو باز کرد
بغض گلوم رو فشار میداد چقدر زود رنج شدم
شاید بخاطر اینه که کامیار هیچ وقت بهم بی توجهی نمیکرد
نکنه پشیمون شده
نشست داخل ماشین سنگینی نگاهشو حس میکردم
اخرش دلم طاقت نیاورد و نگاهش کردم
از تعجب زبونم بند اومده بود
اخم هام رو تو هم کشیدم و گفتم
کامیار کجاست
تو اینجا چیکار میکنی
با لبخند ی که به نظرم خیلی مسخره بود
گفت انتظار نداشتی منو اینجا ببینی نه
بلند تر گفتم کامیار کجاست
گوشیش رو از داخل جیب کتش بیرون اورد و گرفت سمتم
عکس کامیار بود که با کت و شلوار دامادیش با سر و وضع خونی و بهم ریخته دست و پا بسته افتاده بود روی زمین
داد زدم عوضی باهاش چیکار کردی
خواستم از ماشین پیاده بشم که قفل در رو زد
گریم گرفته بود میخواستم هرجور شده از دستش رها بشم
تتها چیز دیگه ای که یادمه دستمالی بود که باهاش جلو بینیم رو گرفت
وقتی چشم هام رو باز کردم هوا تاریک بود
داخل یه اتاق بودم یه اتاق با کمد هایی به رنگ قهوه ای تیره و فرش خاکستری
من با همون لباس عروس روی تخت خواب شکلاتی رنگ بودم
از روی تخت بلند شدم
لباس روی تنم جا انداخته بود قسمت بالای سینم قرمز شده بود و میسوخت سعی کردم یادم بیاد چه اتفاقی افتاده
رفتم سمت در و دستگیره در رو چند بار بالا و پایین کردم
قفل بود
خدا میدونه بابا تا الان چقدر نگرانم شده
وای چه ابرو ریزی شده اون همه مهمون دعوت کرده بودیم
خدایا چرا من اینقدر بدبختم
با گریه نشستم لبه تخت خواب
چند دقیقه ای گذشت که صدای تکون خوردن کلید داخل در رو شنیدم
و بعدش در اتاق باز شد اشک هام رو سریع پاک کردم
کتش رو در اورده بود اما هنوز کروات طوسی رنگش تنش بود
با نفرت نگاهش کردم
در اتاق رو بست و اومد جلو نگاهمو ازش گرفتم و به فرش اتاق خیره شدم
با دستش سرم رو بلند کرد
از شدت عصبانیت تند تند نفس میکشیدم زل زدم تو چشم هاش سعی کردم هرچی ازش نفرت دارم بریزم تو نگاهم اونقدر اروم نگاهم میکرد که منو حرصی تر میکرد
بلند شدم ایستادم کف دوتا دستم رو گذاشتم روی سینش و هلش دادم عقب یک قدمی عقب رفت
با گریه و داد گفتم
چرا اینجوری میکنی با من
یبار دیگه هلش دادم و گفتم ازت متنفرم عوضی
بار اخر محکم تر هلش دادم عقب رفت و خورد به دیوار
با گریه و جیغ گفتم حالم ازت بهم میخوره
ساکت فقط نگاهم میکرد
تو فقط زندگی منو خراب میکنی
ازت بدم میاد بدمممم میاد
تخت رو دور زدم و پشت بهش نشستم لب تخت
و با صدای بلند گریه کردم
باز هم امیر حسین زندگیم رو خراب کرد
دیگه طاقت نداشتم
ارزوی مرگ کردم
بهم نزدیک شد کنارم ایستاد سرمو بلند کردم و نگاهش کردم
دستشو جلو اورد تا اشک هامو پاک کنه
سرمو عقب کشیدم دستش تو هوا موند
بهم نگاه کرد قطره اشکی روی گونه هام سر خورد
دستش رو مشت کرد به نظر ناراحت بود
از اتاق بیرون رفت
گریم شدت گرفت
انقدر گریه کردم که نفسی برام نمونده بود
سرمو گذاشتم روی بالشت و به خو
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
بعد از یک ساعت طاقت فرسا
خانوم ارایشگر کنار رفت و گفت میتونی پاشی
سریع از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت ایینه
خیلی تغییر کرده بودم اونقدری که برای خودم هم اشنا نبودم
من بالاخره تصمیم رو گرفتم و به کامیار جواب مثبت دادم
و امشب جشن ازدواجمون بود
کامیار شرطم رو قبول کرد و قرار شد تو خونه بابا زندگی کنیم
چون من هیچ جوره نمیتونستم از بابام جدا بشم
دستیار ارایشگر اومد کنارم و گفت عجب هلویی به به خوش به حال اقا داماد و خندید
یکم خجالت زده شدم
با کمک دستیار ارایشگره لباسم رو پوشیدم و باز برای وصل کردن تور نشستم روی صندلی
روبه روی ایینه به خودم لبخند زدم و تو دلم گفتم عروس شدم و کلی ذوق زده شدم
ارزوی همه دخترا اینه که یه روزی لباس عروس بپوشن
لبخند روی لبهام ارومم میکرد نشونه رضایت قلبم بود
صدای زنگ در که اومد قلبم شروع کرد به تند تند زدن
تو اون کت و شلوار خوشگل الان چه شکلی شده تو ذهنم داشتم تصورش میکردم که
خانوم ارایشگر گفت
خانوم اسایش اقا داماد انگار قصد نداره بیاد بالا
لبخندی زدم و گفتم
عیب نداره من میرم پایین
حجاب لباس رو پوشیدم و کاور وسایل و لباسهام رو برداشتم و بعد از تشکر از ارایشگر رفتم پایین
سخت بود با اون لباس و کفش پاشنه بلند راه برم و پایین رفتن از اون پله ها خیلی سخت تر بود
خب انگار سالم از پله ها پایین اومدم
در رو باز کردم
انتظار داشتم پشت در ببینمش ولی نبود در رو بیشتر باز کردم
کنار ماشین پشت به من ایستاده بود
ناراحت شدم که اصلا به استقبالم نیومد ناسلامتی عروس بودم نباید بی محلی کنه
شاید هم میخواد غافل گیرم کنه
رفتم سمت ماشین و بدون این که بهش نگاه کنم در ماشین رو باز کردم و به سختی لباسم رو جا دادم و در رو بستم
هنوز نمیخواستم نگاهش کنم
در رو باز کرد
بغض گلوم رو فشار میداد چقدر زود رنج شدم
شاید بخاطر اینه که کامیار هیچ وقت بهم بی توجهی نمیکرد
نکنه پشیمون شده
نشست داخل ماشین سنگینی نگاهشو حس میکردم
اخرش دلم طاقت نیاورد و نگاهش کردم
از تعجب زبونم بند اومده بود
اخم هام رو تو هم کشیدم و گفتم
کامیار کجاست
تو اینجا چیکار میکنی
با لبخند ی که به نظرم خیلی مسخره بود
گفت انتظار نداشتی منو اینجا ببینی نه
بلند تر گفتم کامیار کجاست
گوشیش رو از داخل جیب کتش بیرون اورد و گرفت سمتم
عکس کامیار بود که با کت و شلوار دامادیش با سر و وضع خونی و بهم ریخته دست و پا بسته افتاده بود روی زمین
داد زدم عوضی باهاش چیکار کردی
خواستم از ماشین پیاده بشم که قفل در رو زد
گریم گرفته بود میخواستم هرجور شده از دستش رها بشم
تتها چیز دیگه ای که یادمه دستمالی بود که باهاش جلو بینیم رو گرفت
وقتی چشم هام رو باز کردم هوا تاریک بود
داخل یه اتاق بودم یه اتاق با کمد هایی به رنگ قهوه ای تیره و فرش خاکستری
من با همون لباس عروس روی تخت خواب شکلاتی رنگ بودم
از روی تخت بلند شدم
لباس روی تنم جا انداخته بود قسمت بالای سینم قرمز شده بود و میسوخت سعی کردم یادم بیاد چه اتفاقی افتاده
رفتم سمت در و دستگیره در رو چند بار بالا و پایین کردم
قفل بود
خدا میدونه بابا تا الان چقدر نگرانم شده
وای چه ابرو ریزی شده اون همه مهمون دعوت کرده بودیم
خدایا چرا من اینقدر بدبختم
با گریه نشستم لبه تخت خواب
چند دقیقه ای گذشت که صدای تکون خوردن کلید داخل در رو شنیدم
و بعدش در اتاق باز شد اشک هام رو سریع پاک کردم
کتش رو در اورده بود اما هنوز کروات طوسی رنگش تنش بود
با نفرت نگاهش کردم
در اتاق رو بست و اومد جلو نگاهمو ازش گرفتم و به فرش اتاق خیره شدم
با دستش سرم رو بلند کرد
از شدت عصبانیت تند تند نفس میکشیدم زل زدم تو چشم هاش سعی کردم هرچی ازش نفرت دارم بریزم تو نگاهم اونقدر اروم نگاهم میکرد که منو حرصی تر میکرد
بلند شدم ایستادم کف دوتا دستم رو گذاشتم روی سینش و هلش دادم عقب یک قدمی عقب رفت
با گریه و داد گفتم
چرا اینجوری میکنی با من
یبار دیگه هلش دادم و گفتم ازت متنفرم عوضی
بار اخر محکم تر هلش دادم عقب رفت و خورد به دیوار
با گریه و جیغ گفتم حالم ازت بهم میخوره
ساکت فقط نگاهم میکرد
تو فقط زندگی منو خراب میکنی
ازت بدم میاد بدمممم میاد
تخت رو دور زدم و پشت بهش نشستم لب تخت
و با صدای بلند گریه کردم
باز هم امیر حسین زندگیم رو خراب کرد
دیگه طاقت نداشتم
ارزوی مرگ کردم
بهم نزدیک شد کنارم ایستاد سرمو بلند کردم و نگاهش کردم
دستشو جلو اورد تا اشک هامو پاک کنه
سرمو عقب کشیدم دستش تو هوا موند
بهم نگاه کرد قطره اشکی روی گونه هام سر خورد
دستش رو مشت کرد به نظر ناراحت بود
از اتاق بیرون رفت
گریم شدت گرفت
انقدر گریه کردم که نفسی برام نمونده بود
سرمو گذاشتم روی بالشت و به خو
۱۹.۹k
۰۸ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.