تک پارتی جونگ کوک
«تک پارتی جونگ کوک»
•وقتی حامله ای و دعواتون میشه•درخواستی^_^
~~~~~~~~~~~~~
*ساعت ۲:۱۸ دقیقه نیمه شب*
سولی ویو:
بازم مثل همیشه..نصفه شبه و آقا باز تا اخرای شب با دوستاش رفته بار..من دیگه نمیدونم امشب باید تکلیفم مشخص بشه.. ینی چی آخه..زن حامله شو خونه ول کرده رفته بار؟!..انگار ن انگار من س ماهه حامله ام..اصن براش مهم نیس..
دستم و گذاشتم روی دسته مبل و سرمو گذاشتم روش و ب در نگا میکردمو منتظر بودم ک هر لحظه در باز بشه و کوک تلو تلو کنان بیاد تو خونه..
کم کم پلکام داش روهم میافتاد ک با صدای کلید ک توی در داش میچرخید مث برق گرفته ها چشامو باز کردم و سرمو از رو دسته مبل برداشتم..
مث همیشه تلو تلو کنان اومد تو
پاشدم و ب سمتش رفتم..
سولی:سلام..
کوک:(سک سکه)
سولی:جونگ کوک!
کوک:هومم؟
سولی:ی دقه وایسا نرو،کارت دارم
کوک:میشنوم!
سولی:کوک من اصن برا تو مهمم؟ازم خسته شدی؟اصن برات مهمه ک حامله ام؟
کوک:خب معلومه ک مهمه!
سولی:نه دیگههه نشدددد..اگه برات مهم بود ک زن حاملتو تنها تا دو شب تنها تو خونه ول نمیکردی خودت بری عشق و حال بد بیای خونه صاف بری تو تخت خواب بخابیییی(عصبی،خنده عصبی،کمی بلند)
کوک:الان کارت ب جایی رسیده صداتو بره من بلند میکنی ارههههه؟(داد)
سولی:جونگکوک بسههههههه..دارم بت میگم یکم رو خودت کار کنننننننن...ن اینکه وایسی اینجا داد بزنی سرممممم(بغض،داد)
وقتی ب خودم اومدم ک درد بدی و تو لپم و شکمم حس کردم..
فهمیدم کوک بهم سیلی زده و هلم داده..
البته این ی هل دادن ساده نبود..وقتی هلم داد شکمم با تیزی میز عسلی وست حال برخورد کرد..رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم ک جونگ کوک سریع از خونه زد بیرون و باز تنهام گذاشت..الان بیشتر از همه نگران بچمو و کوک ک نصفه شب از خونه زده بیرون بودم..
کم کم از هال رفتم و آخرین چیزی ک حس کردم گرمی خون لایه پاهام بود...
کوک ویو:
سریع از خونه زدم بیرون..عصابم بهم ریخته بود..نمیدونستم دارم چیکار میکنم..تقریبن نیم ساعتی بیرون بودم ک وقتی یادم افتاد هلش دادم و شکمش با تیزی میز برخورد کرد سر جام میخکوب شدم..
سریع راهمو ب سمت خونه کج کردمو با تمام سرعتم دوییدم..
وقتی رسیدم انقد هول بودم ک ب زور تونستم درو با کلید باز کنم..
وقتی باز کردم با چیزی ک دیدم خون تو رگام منجمد شد..
سولی کف زمین افتاده بود و خون همینجوری داش از لایه پاهاش میرفت
سریع بقلش کردم و سوییچ و چنگ زدم و ب سمت بیمارستان راه افتادم
•نیم ساعت بعد•
سولی یکم حالش بهتر شده بودو بهوش اومده بود..ولی از اینکه برم پیشش میترسیدم..نمیدونم چجوری دلم اومد با همچین فرشته ای و فسقلی تو شکمش همچین کاری کنم..
بعد کلی کلنجار رفتن با خودم رفتم تو اتاق..
•وقتی حامله ای و دعواتون میشه•درخواستی^_^
~~~~~~~~~~~~~
*ساعت ۲:۱۸ دقیقه نیمه شب*
سولی ویو:
بازم مثل همیشه..نصفه شبه و آقا باز تا اخرای شب با دوستاش رفته بار..من دیگه نمیدونم امشب باید تکلیفم مشخص بشه.. ینی چی آخه..زن حامله شو خونه ول کرده رفته بار؟!..انگار ن انگار من س ماهه حامله ام..اصن براش مهم نیس..
دستم و گذاشتم روی دسته مبل و سرمو گذاشتم روش و ب در نگا میکردمو منتظر بودم ک هر لحظه در باز بشه و کوک تلو تلو کنان بیاد تو خونه..
کم کم پلکام داش روهم میافتاد ک با صدای کلید ک توی در داش میچرخید مث برق گرفته ها چشامو باز کردم و سرمو از رو دسته مبل برداشتم..
مث همیشه تلو تلو کنان اومد تو
پاشدم و ب سمتش رفتم..
سولی:سلام..
کوک:(سک سکه)
سولی:جونگ کوک!
کوک:هومم؟
سولی:ی دقه وایسا نرو،کارت دارم
کوک:میشنوم!
سولی:کوک من اصن برا تو مهمم؟ازم خسته شدی؟اصن برات مهمه ک حامله ام؟
کوک:خب معلومه ک مهمه!
سولی:نه دیگههه نشدددد..اگه برات مهم بود ک زن حاملتو تنها تا دو شب تنها تو خونه ول نمیکردی خودت بری عشق و حال بد بیای خونه صاف بری تو تخت خواب بخابیییی(عصبی،خنده عصبی،کمی بلند)
کوک:الان کارت ب جایی رسیده صداتو بره من بلند میکنی ارههههه؟(داد)
سولی:جونگکوک بسههههههه..دارم بت میگم یکم رو خودت کار کنننننننن...ن اینکه وایسی اینجا داد بزنی سرممممم(بغض،داد)
وقتی ب خودم اومدم ک درد بدی و تو لپم و شکمم حس کردم..
فهمیدم کوک بهم سیلی زده و هلم داده..
البته این ی هل دادن ساده نبود..وقتی هلم داد شکمم با تیزی میز عسلی وست حال برخورد کرد..رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم ک جونگ کوک سریع از خونه زد بیرون و باز تنهام گذاشت..الان بیشتر از همه نگران بچمو و کوک ک نصفه شب از خونه زده بیرون بودم..
کم کم از هال رفتم و آخرین چیزی ک حس کردم گرمی خون لایه پاهام بود...
کوک ویو:
سریع از خونه زدم بیرون..عصابم بهم ریخته بود..نمیدونستم دارم چیکار میکنم..تقریبن نیم ساعتی بیرون بودم ک وقتی یادم افتاد هلش دادم و شکمش با تیزی میز برخورد کرد سر جام میخکوب شدم..
سریع راهمو ب سمت خونه کج کردمو با تمام سرعتم دوییدم..
وقتی رسیدم انقد هول بودم ک ب زور تونستم درو با کلید باز کنم..
وقتی باز کردم با چیزی ک دیدم خون تو رگام منجمد شد..
سولی کف زمین افتاده بود و خون همینجوری داش از لایه پاهاش میرفت
سریع بقلش کردم و سوییچ و چنگ زدم و ب سمت بیمارستان راه افتادم
•نیم ساعت بعد•
سولی یکم حالش بهتر شده بودو بهوش اومده بود..ولی از اینکه برم پیشش میترسیدم..نمیدونم چجوری دلم اومد با همچین فرشته ای و فسقلی تو شکمش همچین کاری کنم..
بعد کلی کلنجار رفتن با خودم رفتم تو اتاق..
- ۲۶.۵k
- ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط