پارت263
#پارت263
(مهسا )
در رو بستم خواستم از ماشین فاصله بگیرم که چشمم افتاد یه اون ور خیابون ارش تیکه شو داده بود به ماشین به ما زل زده بود
طوری که کامل به داخل ماشین دید داشت وای یعنی دیده حامد دستمو گرفته اخم وحشتناکی بهم کرد و نگاهشو ازمون گرفت
و سوار ماشینش شد ... نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به حامد راه افتادم سمت شرکت ... صدای جیغ لاستیک های حامد بلند شد
نشون از رفتنش میداد، رو پله های ورودی شرکت وایستادم برگشتم به جای ارش نگاه کردم
هنوز اونجا بود ، مطمئن بودم ما رو دیده لعتتی حالا چه فکر میکنی در موردم فکر میکنه با یه مرد زن دارم
به خودم تشر زدم : اه مگه مهمه اون چی فکر میکنه ولش کن به درک انقدر ارش برات مهم نباشه مهم نباشه بفهم مهسااا...
ناخداگاه لب زدم : نمیتونم نظر اون برام مهمه!!
نگهبان : خانوم راد چیزی شده ؟!
به خودم اومدم یه هان گفتم : نه چیزی نیست داشتم فکر میکردم
یه جوری نگاهم کرد انگار دیوونه م ...
بی توجه بهش تند تند پله ها رو بالا رفتم وارد شرکت شدم !!
کیفمو پرت کردم رو میز رفتم کنار پنجره نگاهمو دوختم به بیرون هوا ابری بود و آسمون اماده باریدن !!
یاد حرف حامد افتادم که گفت زنش سرطان داره اگه بگم اون لحظه از خودم متنفر نشدم دروغ گفتم
از خودم منتفر شدم که دارم با شوهرش قرار میذارم از خودم متنفر شدم که حامد همش تو فکر منه ولی وقتی یاد قلب شکستم افتادم
(مهسا )
در رو بستم خواستم از ماشین فاصله بگیرم که چشمم افتاد یه اون ور خیابون ارش تیکه شو داده بود به ماشین به ما زل زده بود
طوری که کامل به داخل ماشین دید داشت وای یعنی دیده حامد دستمو گرفته اخم وحشتناکی بهم کرد و نگاهشو ازمون گرفت
و سوار ماشینش شد ... نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به حامد راه افتادم سمت شرکت ... صدای جیغ لاستیک های حامد بلند شد
نشون از رفتنش میداد، رو پله های ورودی شرکت وایستادم برگشتم به جای ارش نگاه کردم
هنوز اونجا بود ، مطمئن بودم ما رو دیده لعتتی حالا چه فکر میکنی در موردم فکر میکنه با یه مرد زن دارم
به خودم تشر زدم : اه مگه مهمه اون چی فکر میکنه ولش کن به درک انقدر ارش برات مهم نباشه مهم نباشه بفهم مهسااا...
ناخداگاه لب زدم : نمیتونم نظر اون برام مهمه!!
نگهبان : خانوم راد چیزی شده ؟!
به خودم اومدم یه هان گفتم : نه چیزی نیست داشتم فکر میکردم
یه جوری نگاهم کرد انگار دیوونه م ...
بی توجه بهش تند تند پله ها رو بالا رفتم وارد شرکت شدم !!
کیفمو پرت کردم رو میز رفتم کنار پنجره نگاهمو دوختم به بیرون هوا ابری بود و آسمون اماده باریدن !!
یاد حرف حامد افتادم که گفت زنش سرطان داره اگه بگم اون لحظه از خودم متنفر نشدم دروغ گفتم
از خودم منتفر شدم که دارم با شوهرش قرار میذارم از خودم متنفر شدم که حامد همش تو فکر منه ولی وقتی یاد قلب شکستم افتادم
۶.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.