رمان یادت باشد ۵۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_یک
امام زاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گلایه پرسید: «تو منو دوست نداری فرزانه؟ چرا انقدر جدی و خشکی؟ مثل کوه یخی! اصلا با من حرف نمیزنی احساساستو نشون نمیدی.» با این که حق میدادم چنین برداشت هایی داشته باشه، اما باز هم از شنیدن چنین حرفا جا خوردم، گفتم: «حمید اصلا این طور نیست که میگی. من تورو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم، ولی به من حق بده. خودم خیلی سعی میکنم باهات راحت ترباشم، ولی طور میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم.» داخل امامزاده که شدم خودم نفهمیدم چطور زیارت کردم. حرف حمید من را خیلی به فکر فرو برد. دلم آشوب بود. کنار ضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم. کلی گریه کردم. نمیخواستم این طور رفتار کنم. از خدا و امام زاده کمک خواستم، دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار آنقدر پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود. وقتی به خانه رسیدم گفت : «دخترم برای چی پیش حمید روسری سر میکنی؟ قشنگ دست همو بگیرید، باهم صمیمی باشید، اون دیگه الان شوهرته، همراه زندگیته».
بعد برای اینکه خجالتمان بریزد پیشنهاد داد دست های حمید را کِرِم بزنم. حمید چون بیشتر قسمت مخابرات کار میکرد، بیشتر سر و کارش با سیم های خشک و جنگی بود. توی سرمای زمستان مجبور بود با تاسیسات و دکل ها کار کند و برای همین، پوست دست هایش جای سالم نداشت. وقتی داشتم کِرِم می زدم، دست های هردومان میلرزید. حمید بد تر از من کلی خجالت کشید. یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم به هم محرم هستیم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
امام زاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گلایه پرسید: «تو منو دوست نداری فرزانه؟ چرا انقدر جدی و خشکی؟ مثل کوه یخی! اصلا با من حرف نمیزنی احساساستو نشون نمیدی.» با این که حق میدادم چنین برداشت هایی داشته باشه، اما باز هم از شنیدن چنین حرفا جا خوردم، گفتم: «حمید اصلا این طور نیست که میگی. من تورو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم، ولی به من حق بده. خودم خیلی سعی میکنم باهات راحت ترباشم، ولی طور میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم.» داخل امامزاده که شدم خودم نفهمیدم چطور زیارت کردم. حرف حمید من را خیلی به فکر فرو برد. دلم آشوب بود. کنار ضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم. کلی گریه کردم. نمیخواستم این طور رفتار کنم. از خدا و امام زاده کمک خواستم، دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار آنقدر پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود. وقتی به خانه رسیدم گفت : «دخترم برای چی پیش حمید روسری سر میکنی؟ قشنگ دست همو بگیرید، باهم صمیمی باشید، اون دیگه الان شوهرته، همراه زندگیته».
بعد برای اینکه خجالتمان بریزد پیشنهاد داد دست های حمید را کِرِم بزنم. حمید چون بیشتر قسمت مخابرات کار میکرد، بیشتر سر و کارش با سیم های خشک و جنگی بود. توی سرمای زمستان مجبور بود با تاسیسات و دکل ها کار کند و برای همین، پوست دست هایش جای سالم نداشت. وقتی داشتم کِرِم می زدم، دست های هردومان میلرزید. حمید بد تر از من کلی خجالت کشید. یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم به هم محرم هستیم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
۸.۱k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.