رمان یادت باشد ۵۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_دو
این چندمین باری بود که کاغذ کادوی حمید را عوض میکردم. خیلی وسواس به خرج دادم. دوست داشتم اولین هدیهای که به حمید میدهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد. زنگ خانه را که زد، سریع چسب قیچی و کاغذ کادو ها را داخل کمد ریختم. پایین پله ها منتظرم بود، هرکاری کردم بالا نیامد.
کادو را زیر چادر پنهان کردم و رفتم پایین، حمید گفت: مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده، اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید تشکر کردم و گفتم: حمید چشماتو ببند. خندید و گفت: چیه میخوای با شلنگ آب خیسم کنی. گفتم: کاری نداشته باش، چشماتو ببند هر وقت هم گفتم باز کن. وقتی چشم هایش را بست گفتم: کلک نزنی، خوب چشماتو ببند.زیر چشمی هم نگاه نکن چند ثانیهای معطلش کردم کادو را از زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم. گفتم: حالا می تونی چشماتو باز کنی. چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد. اصلا انتظارش را نداشت. همانجا داخل حیاط کادو را باز کرد. برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود. این تربت و کفن را از سفر جنوب به ما داده بودند. خیلی برایم عزیز بود. آرامش خاصی کنارش داشتم.
تشکر کرد و گفت: هیچ وقت اولین هدیهای که به من دادی را فراموش نمیکنم. بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت: دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه، قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم.
داخل حیاط کنار باغچه تازه چانه هردویمان گرم شده بود........
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
این چندمین باری بود که کاغذ کادوی حمید را عوض میکردم. خیلی وسواس به خرج دادم. دوست داشتم اولین هدیهای که به حمید میدهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد. زنگ خانه را که زد، سریع چسب قیچی و کاغذ کادو ها را داخل کمد ریختم. پایین پله ها منتظرم بود، هرکاری کردم بالا نیامد.
کادو را زیر چادر پنهان کردم و رفتم پایین، حمید گفت: مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده، اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید تشکر کردم و گفتم: حمید چشماتو ببند. خندید و گفت: چیه میخوای با شلنگ آب خیسم کنی. گفتم: کاری نداشته باش، چشماتو ببند هر وقت هم گفتم باز کن. وقتی چشم هایش را بست گفتم: کلک نزنی، خوب چشماتو ببند.زیر چشمی هم نگاه نکن چند ثانیهای معطلش کردم کادو را از زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم. گفتم: حالا می تونی چشماتو باز کنی. چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد. اصلا انتظارش را نداشت. همانجا داخل حیاط کادو را باز کرد. برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود. این تربت و کفن را از سفر جنوب به ما داده بودند. خیلی برایم عزیز بود. آرامش خاصی کنارش داشتم.
تشکر کرد و گفت: هیچ وقت اولین هدیهای که به من دادی را فراموش نمیکنم. بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت: دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه، قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم.
داخل حیاط کنار باغچه تازه چانه هردویمان گرم شده بود........
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۸.۲k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.