رمان یادت باشد ۵۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_سه
حرف زدیم. مخصوصا حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود، چون اولین باری بود من به عنوان عروس به خانه ی عمه می رفتیم. حمید گفت: «اونجا اومدی یا وقت نشینی، ما رسم داریم عروس ها کمک می کنم. پیش عروس های دیگه خوب نیست شما بشینی.» جواب دادم : «چشم، شما نگران نباش، من خودم حواسم هست. استاد این کارهام.» نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن، دل به خداحافظی بدهیم. قطره های لطیف باران روی برگ گل ها و درخت های داخل باغچه می نشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود. همین که از چار چوب در بیرون نرفت، قبل از اینکه در را ببندم، برای اولین بار گفتم : «حمید دوستت دارم.» بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم. قلبم تند تند می زد. چشم هایم را بسته بودم. از پشت در شنیدم که حمید گفت: «فرزانه! من هم دوستت دارم.» از خجالت دویدم داخل خانه این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم : «دوستت دارم!» فردای آن روز با خانواده به خانه ی عمه رفتیم، استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخی های دختر عمه ها و جاری هایم از بین رفت. پدر حمید که از بعد صیغه ی محرمیت اورا بابا صدا میکردم با مهربانی خوش آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت. بعد از ناهار حرف از زمان عقد شد. قرار بود بیست و ششم مهر ماه، سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا برای عقد دائم به محضر برویم، اما حمید گفت : «اگه اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم. تقویم رو نگاه کردم، دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم.»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
حرف زدیم. مخصوصا حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود، چون اولین باری بود من به عنوان عروس به خانه ی عمه می رفتیم. حمید گفت: «اونجا اومدی یا وقت نشینی، ما رسم داریم عروس ها کمک می کنم. پیش عروس های دیگه خوب نیست شما بشینی.» جواب دادم : «چشم، شما نگران نباش، من خودم حواسم هست. استاد این کارهام.» نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن، دل به خداحافظی بدهیم. قطره های لطیف باران روی برگ گل ها و درخت های داخل باغچه می نشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود. همین که از چار چوب در بیرون نرفت، قبل از اینکه در را ببندم، برای اولین بار گفتم : «حمید دوستت دارم.» بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم. قلبم تند تند می زد. چشم هایم را بسته بودم. از پشت در شنیدم که حمید گفت: «فرزانه! من هم دوستت دارم.» از خجالت دویدم داخل خانه این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم : «دوستت دارم!» فردای آن روز با خانواده به خانه ی عمه رفتیم، استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخی های دختر عمه ها و جاری هایم از بین رفت. پدر حمید که از بعد صیغه ی محرمیت اورا بابا صدا میکردم با مهربانی خوش آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت. بعد از ناهار حرف از زمان عقد شد. قرار بود بیست و ششم مهر ماه، سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا برای عقد دائم به محضر برویم، اما حمید گفت : «اگه اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم. تقویم رو نگاه کردم، دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم.»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۸.۳k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.