p⑤
راوی « جونگکوک با چشمای لرزون برگشت و به صحنه مقابلش چشم دوخت...مردم دور فردی جمع شده بودند...صدای گریه ها و هق هق های دخترونه ای فضا رو پر کرده بود...کوک با ترس و استرس فاصله خودش و اونطرف خیابون رو کم کرد...با دیدن صورت و بدن خونی سونهو و هق هقای زجر آور جیا دنیا براش تیره و تار شد...با دستای لرزون تن جیا رو در آغوش گرفت تا هق هقاش تو بغل گرمش خفه بشه...
.
.
.
.
پ.س « خیلی ممنونم آقای جئون...اگه شما پسرمو به بیمارستان نمیرسوندید معلوم نبود چه بلایی سرش میومد...
کوک « عاه خواهش میکنم کاری نکردم...
راوی « ماشین نزدیک بود به جیا بزنه اما سونهو بخاطر دخترک جونشو کف دستش گذاشت...بخاطر عملکرد سریع جونگکوک اون سریع به بیمارستان رسید...دکترا گفتند خونریزی داخلی داشته اما خوشبختانه تونستند نجاتش بدند....
جونگکوک « آروم به سمت جیا قدم برداشتم و آبمیوه رو جلوش گرفتم...جیا...عزیزم...نمیخوری؟
جیا «....
کوک « اون حالش خوبه دیگه! خانوادش هم اینجا هستن!
جیا « اون...اون بخاطر من...
کوک « ششش اروم باش عزیز دلم...بیا بریم خونه هوم؟ مامانی حتما نگرانمون شده...اگه اینجوری باشی حالت بد میشه هاا!
..................
سورا « جونگکوک...برو بهش بگو بیاد شام بخوره...
کوک « چقدر بهش بگم...میگه تا از وضع سونهو با خبر نشم چیزی نمیخورم...
سورا « خدای من...نکنه این بچه میفهمه عاشقی چیه؟!
کوک « نمیدونم...فقط میدونم اگه من اونجوری رفتار نکرده بودم....هوففف
سورا « هی...انقدر پدر و دختر دنبال مقصر نباشین...من فردا میبرمش بیمارستان دیدن سونهو...
کوک « نه نمیخواد....من خودم...
راوی « ادامه حرف جونگکوک با ورود جیا و چهره خندونش قطع شد....
سورا « جیا؟!
جیا « هققق اومااا....سونهو...سونهو بهوش اومدههههه
کوک « چ..چی؟!
جیا « خواهرش بهم زنگ زد گفت...توروخدا منو ببرین بیمارستان...
.
.
.
.
پ.س « خیلی ممنونم آقای جئون...اگه شما پسرمو به بیمارستان نمیرسوندید معلوم نبود چه بلایی سرش میومد...
کوک « عاه خواهش میکنم کاری نکردم...
راوی « ماشین نزدیک بود به جیا بزنه اما سونهو بخاطر دخترک جونشو کف دستش گذاشت...بخاطر عملکرد سریع جونگکوک اون سریع به بیمارستان رسید...دکترا گفتند خونریزی داخلی داشته اما خوشبختانه تونستند نجاتش بدند....
جونگکوک « آروم به سمت جیا قدم برداشتم و آبمیوه رو جلوش گرفتم...جیا...عزیزم...نمیخوری؟
جیا «....
کوک « اون حالش خوبه دیگه! خانوادش هم اینجا هستن!
جیا « اون...اون بخاطر من...
کوک « ششش اروم باش عزیز دلم...بیا بریم خونه هوم؟ مامانی حتما نگرانمون شده...اگه اینجوری باشی حالت بد میشه هاا!
..................
سورا « جونگکوک...برو بهش بگو بیاد شام بخوره...
کوک « چقدر بهش بگم...میگه تا از وضع سونهو با خبر نشم چیزی نمیخورم...
سورا « خدای من...نکنه این بچه میفهمه عاشقی چیه؟!
کوک « نمیدونم...فقط میدونم اگه من اونجوری رفتار نکرده بودم....هوففف
سورا « هی...انقدر پدر و دختر دنبال مقصر نباشین...من فردا میبرمش بیمارستان دیدن سونهو...
کوک « نه نمیخواد....من خودم...
راوی « ادامه حرف جونگکوک با ورود جیا و چهره خندونش قطع شد....
سورا « جیا؟!
جیا « هققق اومااا....سونهو...سونهو بهوش اومدههههه
کوک « چ..چی؟!
جیا « خواهرش بهم زنگ زد گفت...توروخدا منو ببرین بیمارستان...
۱۹۶.۱k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.