p③
راوی « جونگکوک با عصبانیت گوشی جیا رو خاموش کرد و به اتاقشون رفت و خودش رو برای چیزی که آماده نبود، آماده کرد...
فردا//
جیا « عا عا دیدمت...
سونهو « سلااام...دیوونه دیشب چرا انقدر دیر جواب دادی
جیا « اوف بهت که گفتم...بابام تازه اومده بود خونه...جلوش بشینم با دوست پسرم چت کنم؟
سونهو « قانع شدم...خب بریم؟ زنگ میخوره ها!
جیا « دست سونهو رو گرفتم و باهم به سمت کافه تریا حرکت کردیم...درسته سنمون کم بوداما هردومون بشدت عاشق همدیگه بودیم...عشق پاک بین دختر ۱۲ ساله و پسر ۱۵ ساله...رسیدیم و از بوفه دوتا شیک گرفتیم و جای همیشگیمون یعنی میز کنار پنجره نشستیم...مشغول حرف زدن بودیم که لبخند سونهورفته رفته محو شد...با تعجب و شک به پشت سرم نگاه کردم...با دیدن چهره عصبی و قرمز بابا رنگم پرید...کابوسم به واقعیت تبدیل شده بود...همه با تعجب به ما نگاه میکردند...اونقدری ترسیده بودم که میتونم بگم ضربان قلبمو حس نمیکردم...بابا خیلی آروم به سمت سونهو رفت و سیلی تو گوشش زد...صداش مدام تو گوشم اکو میشد...با قدم های بلند و محکم به سمتم اومد و دستمو گرفت...انگار داشت ماشین اسباب بازیش رو میکشوند...دستم میسوخت...دیگه به هق هق افتاده بودم...
فردا//
جیا « عا عا دیدمت...
سونهو « سلااام...دیوونه دیشب چرا انقدر دیر جواب دادی
جیا « اوف بهت که گفتم...بابام تازه اومده بود خونه...جلوش بشینم با دوست پسرم چت کنم؟
سونهو « قانع شدم...خب بریم؟ زنگ میخوره ها!
جیا « دست سونهو رو گرفتم و باهم به سمت کافه تریا حرکت کردیم...درسته سنمون کم بوداما هردومون بشدت عاشق همدیگه بودیم...عشق پاک بین دختر ۱۲ ساله و پسر ۱۵ ساله...رسیدیم و از بوفه دوتا شیک گرفتیم و جای همیشگیمون یعنی میز کنار پنجره نشستیم...مشغول حرف زدن بودیم که لبخند سونهورفته رفته محو شد...با تعجب و شک به پشت سرم نگاه کردم...با دیدن چهره عصبی و قرمز بابا رنگم پرید...کابوسم به واقعیت تبدیل شده بود...همه با تعجب به ما نگاه میکردند...اونقدری ترسیده بودم که میتونم بگم ضربان قلبمو حس نمیکردم...بابا خیلی آروم به سمت سونهو رفت و سیلی تو گوشش زد...صداش مدام تو گوشم اکو میشد...با قدم های بلند و محکم به سمتم اومد و دستمو گرفت...انگار داشت ماشین اسباب بازیش رو میکشوند...دستم میسوخت...دیگه به هق هق افتاده بودم...
۱۴۰.۹k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.