Promise🦢🐾 p³
فردا بعد از ظهر //
فنساین بی تی اس//
راوی « یونجین با استرس به صف آرمی روبروش نگاهی کرد....به زودی نوبت خودش میشد...نفر اول نامجون بود...مطمئنا اعضا اونو میشناختند...یعنی داداشش چه برخوردی نشون میداد؟ هر برخوردی میکرد، حق خودش میدونست چون خواهر خوبی برای تهیونگ نبود! توی دریای افکارش غرق شده بود که با صدای نامجون به خودش اومد...چون کلاه روی سرش بود مطمئنا نامی تو اون فاصله نمیشناختش...با استرس رفت و جلوی نامجون ایستاد....
نامجون « آنیونگ آرمی!
یونجین « آم...س.سلام!
نامجون « عاو...چقدر عجیبی...حیح...صبر کن ببینم...آم کاش ماسکتو بر میداشتی...چشمات خیلی آشناعه...
یونجین « اوپا منم...یونجین...!
نامجون با این حرف چشماش تا حد امکان گشاد شد...
نامجون « ه..ها؟!! یونجین تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی سئول؟!
یونجین « بهتون میگم...اوپا..من باید با تهیونگ حرف میزدم...هیچ راهی غیر فنساینتون نداشتم...
نامجون « خیلی خب برو...
راوی « یونجین خیلی طبیعی و عادی از همه اعضا گذشت و خب وقتی اعضا فهمیدند یونجینه به تمام معنا برگاشون ریخت!
اما خب دوربین زیاد اونجا بود پس نمیشد واکنش نشون داد! تهیونگ فرد آخر بود و جیمین قبل از اون بود...یونجین جلوی جیمین ایستاد و سلامی بهش داد...دروغ چرا جیمینو از بقیه اعضا گروه بیشتر دوست داشت...
محو لبخند خط چشمی جیمین بود که با صدای جیمین به خودش اومد...
جیمین « آرمی به این خنگی کیوت ندیده بودم...هی میخوای انگشتامونو اندازه بگیریم؟
یونجین « عا؟ او..اوهوم...
راوی « درسته که جیمین کوچیکترین انگشتارو داشت اما دستای یونجین دربرابرش هیچ بود!
جیمین « کوشولوووو
یونجین « آم حیح...جیمینی...منو نشناختی؟
جیمین « آم صدات اشناعه ها...تو...
یونجین « منم...یونجین...
جیمین «....ها؟! ت..تو چرا اینجایی؟ میدونی که تهیونگ...
یونجین « آره میدونم...نمیخواستم واکنش شدید نشون بده برای همین اومدم اینجا...
جیمین بهش اشاره کرد که بره...تهیونگ با لبخند منتظر آرمی بعدی بود اما.. ــ
فنساین بی تی اس//
راوی « یونجین با استرس به صف آرمی روبروش نگاهی کرد....به زودی نوبت خودش میشد...نفر اول نامجون بود...مطمئنا اعضا اونو میشناختند...یعنی داداشش چه برخوردی نشون میداد؟ هر برخوردی میکرد، حق خودش میدونست چون خواهر خوبی برای تهیونگ نبود! توی دریای افکارش غرق شده بود که با صدای نامجون به خودش اومد...چون کلاه روی سرش بود مطمئنا نامی تو اون فاصله نمیشناختش...با استرس رفت و جلوی نامجون ایستاد....
نامجون « آنیونگ آرمی!
یونجین « آم...س.سلام!
نامجون « عاو...چقدر عجیبی...حیح...صبر کن ببینم...آم کاش ماسکتو بر میداشتی...چشمات خیلی آشناعه...
یونجین « اوپا منم...یونجین...!
نامجون با این حرف چشماش تا حد امکان گشاد شد...
نامجون « ه..ها؟!! یونجین تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی سئول؟!
یونجین « بهتون میگم...اوپا..من باید با تهیونگ حرف میزدم...هیچ راهی غیر فنساینتون نداشتم...
نامجون « خیلی خب برو...
راوی « یونجین خیلی طبیعی و عادی از همه اعضا گذشت و خب وقتی اعضا فهمیدند یونجینه به تمام معنا برگاشون ریخت!
اما خب دوربین زیاد اونجا بود پس نمیشد واکنش نشون داد! تهیونگ فرد آخر بود و جیمین قبل از اون بود...یونجین جلوی جیمین ایستاد و سلامی بهش داد...دروغ چرا جیمینو از بقیه اعضا گروه بیشتر دوست داشت...
محو لبخند خط چشمی جیمین بود که با صدای جیمین به خودش اومد...
جیمین « آرمی به این خنگی کیوت ندیده بودم...هی میخوای انگشتامونو اندازه بگیریم؟
یونجین « عا؟ او..اوهوم...
راوی « درسته که جیمین کوچیکترین انگشتارو داشت اما دستای یونجین دربرابرش هیچ بود!
جیمین « کوشولوووو
یونجین « آم حیح...جیمینی...منو نشناختی؟
جیمین « آم صدات اشناعه ها...تو...
یونجین « منم...یونجین...
جیمین «....ها؟! ت..تو چرا اینجایی؟ میدونی که تهیونگ...
یونجین « آره میدونم...نمیخواستم واکنش شدید نشون بده برای همین اومدم اینجا...
جیمین بهش اشاره کرد که بره...تهیونگ با لبخند منتظر آرمی بعدی بود اما.. ــ
۱۱۳.۰k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.