آنجایی که تو هستی را نمیدانم



آنجایی که تو هستی را نمیدانم..
من،
اینجا،
در خزان ترین فصل سالم..
روی دونفره ترین نیمکت پارک..
زیر بارانی ترین روز ماه..
آنجایی که تو هستی را نمیدانم..
من،
اینجا،
خودم را در آغوش گرفته ام..
و اشک هایم را میان باران رها
کرده ام..
که کسی از گریه یک مرد نگوید..
که کسی از شکستن یک مرد نگوید..
که..که کسی نابودی ام را نبیند..
آنجایی که تو هستی را نمیدانم!
من،
اینجا،
دلم از این همه نبودنت گرفته است..
دلم تنگ است..
خیلی تنگ..
برای تو..
برای چشمانت..
برای بوسیدنت..
برای دستانت.‌.
آنجایی که تو هستی را نمیدانم!
من،
اینجا،
به ابرها التماس میکنم
کمی بیشتر بیچارگی ام را پنهان کنند!..

#فیروزه_جعفری
دیدگاه ها (۲)

هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیستتا نگویی که اسیران کمند تو...

‌دوباره دست‌های توآن دست‌های قادرِ عاشقهم‌سان یک شکوفه، یک گ...

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کندور فلک درنگ ندارد شتاب کنزان پی...

‌گویی تو راهی بی‌انتهاییو من برای این سفر آفریده شده‌ام... #...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

پارت دوم:داستان از دیدگاه یونگی: چند روزی از تصادف یونگی با ...

Royal Veil — Part 3: سایه‌ای از مهربانی---از این به بعد (علا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط