پارت91
#پارت91
محکم بغلش کرد.
فقط خدا میدانست چه قدر نگرانش بود...
ضربه ای پشت کمرش زد ،
_دختره ی دیوانه ! میدونی چه قدر نگرانت شدم.
عاطفه خودش را عقب کشید ،
دست برد و اشک های مهری را پاک کرد .
+اشکال نداره دیگ ، الان خوبم !!
روزبه _اشکال نداره؟
ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:
_کی جواب این همه اشک رو میده؟؟
مهری باخنده ، دست عاطفه را پس زد وگفت :
_مهم اینه ، که الان خوبی...
رو به روزبه ، چشم غره ای رفت و گفت:
_خودم بلدم جواب اشکامو بگیرم
روزبه سرش را تکان داد وگفت :
+اصلا به من چه!
رویش را برگرداند ...
الناز در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
بلند گفت :
_مجبور بودی بری وسط جنگل؟؟؟
روزبه صورتش را جمع کرد و گفت :
_ببخشید که از شما اجازه نگرفت .
الناز_مگه دروغ میگم؟؟
شایان_دروغ نمیگی !
ولی حالا رفته ،یه اتفاقی هم افتاده ،
تموم شد رفت ...
ماهان_اره بابا ، سخت نگیر الی.
الانم میمونیم دور هم دوساعت دیگ بر می گردیم .
فرشید ، دست به سینه گفت :
+حال عاطفه زیادخوب نیست !
روبه الناز گفت :
_مجبور نبود ولی رفت !
به نظرم برگردیم بهتره...
ماهان_این همه نشستیم ! یه سیب زمینی نخوریم؟؟؟؟
مهسا دست هایش را درهوا تکان داد و گفت :
_عاطفه خوبه حالش ! می مونیم یکی دوساعت دیگ میریم...
عاطفه_اره می مونم...
همان لحظه شاهرخ و مهرزاد با دست پر برگشتند ، چوب ها را زمین گذاشتند.
شاهرخ_تو جنگل واقعا ترسناکه ، تو چ طور تنهایی رفتی؟
الناز_نتیجش هم دید دیگ!
مهرزاد_به سلامتی زنده ای عاطفه؟
عاطفه خندید وگفت :
+اره خداروشکر ، ولی اگه فرشید دیر تر می رسید ، مرده بودم از ترس.
الناز پوزخندی زد و مهری گفت :
_تا تو باشی دیگ نخوای واسه رو کم کنی بری وسط جنگل...
فرشید _شما بمونید ، من عاطی رو می برم خونه ...
...
محکم بغلش کرد.
فقط خدا میدانست چه قدر نگرانش بود...
ضربه ای پشت کمرش زد ،
_دختره ی دیوانه ! میدونی چه قدر نگرانت شدم.
عاطفه خودش را عقب کشید ،
دست برد و اشک های مهری را پاک کرد .
+اشکال نداره دیگ ، الان خوبم !!
روزبه _اشکال نداره؟
ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:
_کی جواب این همه اشک رو میده؟؟
مهری باخنده ، دست عاطفه را پس زد وگفت :
_مهم اینه ، که الان خوبی...
رو به روزبه ، چشم غره ای رفت و گفت:
_خودم بلدم جواب اشکامو بگیرم
روزبه سرش را تکان داد وگفت :
+اصلا به من چه!
رویش را برگرداند ...
الناز در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
بلند گفت :
_مجبور بودی بری وسط جنگل؟؟؟
روزبه صورتش را جمع کرد و گفت :
_ببخشید که از شما اجازه نگرفت .
الناز_مگه دروغ میگم؟؟
شایان_دروغ نمیگی !
ولی حالا رفته ،یه اتفاقی هم افتاده ،
تموم شد رفت ...
ماهان_اره بابا ، سخت نگیر الی.
الانم میمونیم دور هم دوساعت دیگ بر می گردیم .
فرشید ، دست به سینه گفت :
+حال عاطفه زیادخوب نیست !
روبه الناز گفت :
_مجبور نبود ولی رفت !
به نظرم برگردیم بهتره...
ماهان_این همه نشستیم ! یه سیب زمینی نخوریم؟؟؟؟
مهسا دست هایش را درهوا تکان داد و گفت :
_عاطفه خوبه حالش ! می مونیم یکی دوساعت دیگ میریم...
عاطفه_اره می مونم...
همان لحظه شاهرخ و مهرزاد با دست پر برگشتند ، چوب ها را زمین گذاشتند.
شاهرخ_تو جنگل واقعا ترسناکه ، تو چ طور تنهایی رفتی؟
الناز_نتیجش هم دید دیگ!
مهرزاد_به سلامتی زنده ای عاطفه؟
عاطفه خندید وگفت :
+اره خداروشکر ، ولی اگه فرشید دیر تر می رسید ، مرده بودم از ترس.
الناز پوزخندی زد و مهری گفت :
_تا تو باشی دیگ نخوای واسه رو کم کنی بری وسط جنگل...
فرشید _شما بمونید ، من عاطی رو می برم خونه ...
...
۱.۳k
۰۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.