پارت92
#پارت92
آرام و آهسته ، در را باز کرد ...
کنار ایستاد ..
عاطفه که داخل رفت ، فرشید هم پشت سرش راه افتاد ...
چراغ ها خاموش بود و به زحمت جلوی پایشان را می دیدند .
عاطفه قدم بعدی را که برداشت ،
پایش به گوشه ی فرش گیر کرد ،
نزدیک بود زمین بخورد ،
فرشید نزدیکش ایستاده بود ، بازویش را گرفت و آرام گفت :
+اه ، دست و پاچلفتی !
عاطفه بازویش را از دست فرشید ، بیرون کشید و گفت:
_دست و پاچلفتی عمته !
فرش تا شده بود...
فرشید_تو توی این تاریکی جلو پاتو ندیدی ، ولی دیدی که فرش تا شده؟
عاطفه _ ندیدم ، حس خو کردم.
فرشید ، آمد جوابش را دهد که چراغ آشپزخانه روشن شد...
هردو جا خوردند و به طرف آشپزخانه برگشتند.
فرنوش_چه خبرتونه شما !! بقیه خوابیدن چرا سر و صدا میکنید.
فرشید خجالت زده گفت :
+شرمنده ، ببخشید.
فرنوش_بقیه پس کجان؟؟؟
عاطفه_هنوز جنگلن.
فرنوش_خب چرا شمابرگشتین؟
فرشید به عاطفه اشاره کرد و گفت :
+عاطی یکم حالش بد شد ، آوردمش خونه استراحت کنه ...
فرنوش درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت :
+اها پس شبتون بخیر ...
عاطفه و فرشید سیخ ایستادند و هزمان گفتند:
_شبتون بخیر ...
...
دم در اتاق ایستاد و گفت:
+خب ،چیزی لازم نداری؟
من برم بخوابم...
عاطفه با صورتی آویزان گفت:
_به زور آوردیم اینجا ! من خوابم نمیبره.
فرشید سرش را خاراند و گفت :
چیکار کنم خوابت ببره؟ هوم؟
میخوای قصه بگم برات ؟!
عاطفه چشم غره ای رفت و گفت:
_لوسِ بی مزه...
فرشید خندید و گفت :
+خب برو تو لباسات رو عوض کن !
منم میرم عوض میکنم میام پیشت !
کار دیگ ای که نمی تونم کنم ، میتونم؟؟؟
عاطفه خوشحال و با خنده بالا و پایین پرید وکف دست هایش را به هم کوبید گفت :
_چشممممم ...
منتظر جواب فرشید نشد و در را مقابل صورتش بست .
فرشید جاخورد و سرش را عقب کشید.
بلند گفت :
_دختره ی دیوانه !!
خوب بود دماغم لا در گیر می کرد؟؟
آرام و آهسته ، در را باز کرد ...
کنار ایستاد ..
عاطفه که داخل رفت ، فرشید هم پشت سرش راه افتاد ...
چراغ ها خاموش بود و به زحمت جلوی پایشان را می دیدند .
عاطفه قدم بعدی را که برداشت ،
پایش به گوشه ی فرش گیر کرد ،
نزدیک بود زمین بخورد ،
فرشید نزدیکش ایستاده بود ، بازویش را گرفت و آرام گفت :
+اه ، دست و پاچلفتی !
عاطفه بازویش را از دست فرشید ، بیرون کشید و گفت:
_دست و پاچلفتی عمته !
فرش تا شده بود...
فرشید_تو توی این تاریکی جلو پاتو ندیدی ، ولی دیدی که فرش تا شده؟
عاطفه _ ندیدم ، حس خو کردم.
فرشید ، آمد جوابش را دهد که چراغ آشپزخانه روشن شد...
هردو جا خوردند و به طرف آشپزخانه برگشتند.
فرنوش_چه خبرتونه شما !! بقیه خوابیدن چرا سر و صدا میکنید.
فرشید خجالت زده گفت :
+شرمنده ، ببخشید.
فرنوش_بقیه پس کجان؟؟؟
عاطفه_هنوز جنگلن.
فرنوش_خب چرا شمابرگشتین؟
فرشید به عاطفه اشاره کرد و گفت :
+عاطی یکم حالش بد شد ، آوردمش خونه استراحت کنه ...
فرنوش درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت :
+اها پس شبتون بخیر ...
عاطفه و فرشید سیخ ایستادند و هزمان گفتند:
_شبتون بخیر ...
...
دم در اتاق ایستاد و گفت:
+خب ،چیزی لازم نداری؟
من برم بخوابم...
عاطفه با صورتی آویزان گفت:
_به زور آوردیم اینجا ! من خوابم نمیبره.
فرشید سرش را خاراند و گفت :
چیکار کنم خوابت ببره؟ هوم؟
میخوای قصه بگم برات ؟!
عاطفه چشم غره ای رفت و گفت:
_لوسِ بی مزه...
فرشید خندید و گفت :
+خب برو تو لباسات رو عوض کن !
منم میرم عوض میکنم میام پیشت !
کار دیگ ای که نمی تونم کنم ، میتونم؟؟؟
عاطفه خوشحال و با خنده بالا و پایین پرید وکف دست هایش را به هم کوبید گفت :
_چشممممم ...
منتظر جواب فرشید نشد و در را مقابل صورتش بست .
فرشید جاخورد و سرش را عقب کشید.
بلند گفت :
_دختره ی دیوانه !!
خوب بود دماغم لا در گیر می کرد؟؟
۱.۹k
۰۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.