پارت89
#پارت89
فرشید ایستاد و کمک کرد که عاطفه هم بلند شود .
ایستاد ...
خم شد که خاک های لباسش را بتکاند.
فرشید_عزیزمن بیخیال ، اینا باید عوض شن فایده نداره ، بیا بریم ...
اصلا فراموش کرده بود که تا چند دقیقه ی پیش، از ترس قالب تهی کرده بود ،
مهم بود ! مهم بود برایش که فرشید ، عزیز خطابش کرده بود ،
هرچند بی غرض!!!
ولی ازهمین یک کلمه ی ساده ، آنقدر انرژی گرفته برد که
دلش کمی شیطنت میخواست ...
سرعتش را کم کرد و سعی کرد ، لنگ بزند.
"خدایا منو ببخش خب ؟ یه امشبو بیخیال من باش خدا جونم "
نفس عمیقی کشید و آرام فرشید را صدا زد.
+فرشید؟
فرشید چرخید نگاهش کرد.
_هوم؟
عاطفه لب پایینی اش را جلو داد و با بغض گفت :
+من پام درد میکنه !
میشه آروم تر راه بری؟
فرشید شانه ای بالا انداخت و کنار عاطفه ایستاد.
_حالاخوبه سرکار خانوم؟
لبخندی زد و سرش را تکان داد.
کنار هم آرام آرام راه می رفتند.
سکوت تنها چیزی بود ک در آن لحظات بینشان بود.
عاطفه دست به سینه شد و در خودش مچاله شد .
_من سردمه!!!
فرشید درجا سویی شرتش را در آورد وبه سمتش گرفت .
چشم هایش گرد شد و لب هایش از هم باز شد .
دوست داشت بازهم بغلش کند ،
اصلا ، چه چیزی بهتر از یک بغل دنج ، آدم را گرم میکند ؟
آن وقت او ، سویی شرت سمتش می گرفت ؟
واقعا ک به نظرش مسخره می آمد،
تمام ذوقش پر کشید.
چشم هایش را جمع کرد ،
فرشید تعلل عاطفه را به حساب تعارف گذاشت و
خودش دست به کار شد و سویی شرت را تن عاطفه کرد .
تند تند و با عجله گفت :
این واقعا طبیعیه! تو الان ترسیدی !
فشارت افتاده ... بایدم سردت باشه...
دستات و بکن تو جیباش !!!
اصلانم ناراحت نباش! فک کن مال خودته !
عاطفه پوفی کشید و زیر لبی طوری ک فرشید نشنودگفت :
+احمق !
چه قدرم ک بهش میاد برا من باشه
واقعا دیگر رویش را نداشت که بگوید ، باز هم آغوش گرمش را می خواهد .
اخم کرد ، اصلا لازم نبود ، دست در جیب هایش کند .
آستین هایش به اندازه کافی بلندبود تا و روی انگشت هایش را می گرفت ...
+به به !!!
آقا فرشید ؟ خوب نیس ایشون پیدا شدن یه ندابه ما بدی؟؟؟؟
...
فرشید ایستاد و کمک کرد که عاطفه هم بلند شود .
ایستاد ...
خم شد که خاک های لباسش را بتکاند.
فرشید_عزیزمن بیخیال ، اینا باید عوض شن فایده نداره ، بیا بریم ...
اصلا فراموش کرده بود که تا چند دقیقه ی پیش، از ترس قالب تهی کرده بود ،
مهم بود ! مهم بود برایش که فرشید ، عزیز خطابش کرده بود ،
هرچند بی غرض!!!
ولی ازهمین یک کلمه ی ساده ، آنقدر انرژی گرفته برد که
دلش کمی شیطنت میخواست ...
سرعتش را کم کرد و سعی کرد ، لنگ بزند.
"خدایا منو ببخش خب ؟ یه امشبو بیخیال من باش خدا جونم "
نفس عمیقی کشید و آرام فرشید را صدا زد.
+فرشید؟
فرشید چرخید نگاهش کرد.
_هوم؟
عاطفه لب پایینی اش را جلو داد و با بغض گفت :
+من پام درد میکنه !
میشه آروم تر راه بری؟
فرشید شانه ای بالا انداخت و کنار عاطفه ایستاد.
_حالاخوبه سرکار خانوم؟
لبخندی زد و سرش را تکان داد.
کنار هم آرام آرام راه می رفتند.
سکوت تنها چیزی بود ک در آن لحظات بینشان بود.
عاطفه دست به سینه شد و در خودش مچاله شد .
_من سردمه!!!
فرشید درجا سویی شرتش را در آورد وبه سمتش گرفت .
چشم هایش گرد شد و لب هایش از هم باز شد .
دوست داشت بازهم بغلش کند ،
اصلا ، چه چیزی بهتر از یک بغل دنج ، آدم را گرم میکند ؟
آن وقت او ، سویی شرت سمتش می گرفت ؟
واقعا ک به نظرش مسخره می آمد،
تمام ذوقش پر کشید.
چشم هایش را جمع کرد ،
فرشید تعلل عاطفه را به حساب تعارف گذاشت و
خودش دست به کار شد و سویی شرت را تن عاطفه کرد .
تند تند و با عجله گفت :
این واقعا طبیعیه! تو الان ترسیدی !
فشارت افتاده ... بایدم سردت باشه...
دستات و بکن تو جیباش !!!
اصلانم ناراحت نباش! فک کن مال خودته !
عاطفه پوفی کشید و زیر لبی طوری ک فرشید نشنودگفت :
+احمق !
چه قدرم ک بهش میاد برا من باشه
واقعا دیگر رویش را نداشت که بگوید ، باز هم آغوش گرمش را می خواهد .
اخم کرد ، اصلا لازم نبود ، دست در جیب هایش کند .
آستین هایش به اندازه کافی بلندبود تا و روی انگشت هایش را می گرفت ...
+به به !!!
آقا فرشید ؟ خوب نیس ایشون پیدا شدن یه ندابه ما بدی؟؟؟؟
...
۴.۲k
۰۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.