پارت ۷۲ آخرین تکه قلبم
#پارت_۷۲ #آخرین_تکه_قلبم
سیاوش :
بیسکیت رو توی آغوشش گرفته بود و تکیه اش رو به موتورش(نازلی)داده بود.
_میخوای بیسکیت رو بذاری اینجا یا میبریمش ؟
_نمیدونم ..
و بعد بیشتر به خودش چسبودشو و رو به بیسکیت گفت:
_یه مدت مامانمو تحمل کن..درسته نمیذاره بری داخل خونه ولی لونه ات گرمه .. بهش میسپارم بهت شیر و گوشت بده ..
چشمکی زد و در گوشش گفت:
_من مطمئنم اونم عاشق تو میشه..جایی که میرم واسه تو خطرناکه.. ممکنه آب و هوای اونجا بهت نسازه ..تروخدا از دستش ناراحت نشو.. اما قول میدم زودی برگردم.
یکم حسودیم شد به بیسکیت..یعنی منو بیشتر دوس داره یا بیسکیتو؟اصلا منو دوس داره؟
*حیوانات از آنچه میبینید از انسان ها انسان ترند*
برگشت و به من نگاه کرد.
_شام بمون اینجا.
با دیدن نور و صدای رعد و برق و بارشتکه های بارون بارید روی سرم..به آسمون نگاه کردم وگفتم:
_نه مامانم منتظرمه.
دستشو و گرفت رو به آسمون
_بارون..
سری تکون دادم.
لبخند زد و گفت:
_باران میراث خانه ی ما بود..
دستمو بردم تو جیبمو گفتم:
_وقتی کودک بودم از سقف خانه مان میبارید..
دیدم قطره ی اشکی که از چشمش افتاد رو..نیدونستم حسرت چه چیزایی اون قطره،همون حسرتی که منم دچارش بودم..بی تکیه گاه بودن و دوری از پدری که سالی چند بار میتونی ببینیش..و حالا هردومون همونم نداشتیم
زمزمه کردم:
_و حالا از چشمانم میبارد
گفتم:
_مطمئنی که میخوای بری؟
_آره اما اگه تو مطمئن نیستی مجبور نیستی بیای باهام.
_من ناراحت نیستم از اینکه قراره با تو بیام
_میدونی سیا..من
_تو چی؟
_توی این سالها خیلی ها اومدن واسم ادعای عاشقی کردن و محلشون ندادم.. یسری ها گفتن از ادعای زیادته خیلیا هم گفتن از غرور کاذبته..!آمار توام از همون موقع که خونه مونو آوردیم اینجا و تو شدی تنها دوستم و دارم،تو خاطرخواه کم نداشتی از اولشم،هنوزم کشته مرده زیاد داری..ولی چرا؟چرا داری خودتو پاسوز یه مهره ی سوخته ی بی احساس میکنی؟!
دلگیر نگاهش کردم:
_آهو چرا فکر میکنی یه مهره ی سوخته ای؟اره بی احساسی اما واسه بقیه.. من مگه کورم که عشقتو به خیلی چیز ها .. به این سگ نبینم..که یه روز خونی و با پای شکسته افتاده بود گوشه ی خیابون و تو بردیش پیش دام پزشک و معالجه اش کردی..مگه من یادم میره که به من انگ نظر داشتن بهت رو زدن و تو گفتی اون به من نظر نداره بلکه من عاشقشم..روزی که بابات بهت گفت باید با پسر آقا شاهرخی اون تاجره ازدواج کنی تو بخاطر اینکه مردم نگن نامزد سیاوش ولش کرد رفت گفتی من نمیخوام ازدواج کنم وگرنه از پسره بدت نمیومد،هنوزم همه ی اینارو میدونم،میدونم که بخاطر رفاقت بین مون اینکارا رو کردی.. اما میخوام تمومش کنی،بسه آهو بسه بخاطر دل من زندگی کردن،بخاطر نشکوندن من احساسات واقعیتو نریز پشت این اخم کردن های..
سیاوش :
بیسکیت رو توی آغوشش گرفته بود و تکیه اش رو به موتورش(نازلی)داده بود.
_میخوای بیسکیت رو بذاری اینجا یا میبریمش ؟
_نمیدونم ..
و بعد بیشتر به خودش چسبودشو و رو به بیسکیت گفت:
_یه مدت مامانمو تحمل کن..درسته نمیذاره بری داخل خونه ولی لونه ات گرمه .. بهش میسپارم بهت شیر و گوشت بده ..
چشمکی زد و در گوشش گفت:
_من مطمئنم اونم عاشق تو میشه..جایی که میرم واسه تو خطرناکه.. ممکنه آب و هوای اونجا بهت نسازه ..تروخدا از دستش ناراحت نشو.. اما قول میدم زودی برگردم.
یکم حسودیم شد به بیسکیت..یعنی منو بیشتر دوس داره یا بیسکیتو؟اصلا منو دوس داره؟
*حیوانات از آنچه میبینید از انسان ها انسان ترند*
برگشت و به من نگاه کرد.
_شام بمون اینجا.
با دیدن نور و صدای رعد و برق و بارشتکه های بارون بارید روی سرم..به آسمون نگاه کردم وگفتم:
_نه مامانم منتظرمه.
دستشو و گرفت رو به آسمون
_بارون..
سری تکون دادم.
لبخند زد و گفت:
_باران میراث خانه ی ما بود..
دستمو بردم تو جیبمو گفتم:
_وقتی کودک بودم از سقف خانه مان میبارید..
دیدم قطره ی اشکی که از چشمش افتاد رو..نیدونستم حسرت چه چیزایی اون قطره،همون حسرتی که منم دچارش بودم..بی تکیه گاه بودن و دوری از پدری که سالی چند بار میتونی ببینیش..و حالا هردومون همونم نداشتیم
زمزمه کردم:
_و حالا از چشمانم میبارد
گفتم:
_مطمئنی که میخوای بری؟
_آره اما اگه تو مطمئن نیستی مجبور نیستی بیای باهام.
_من ناراحت نیستم از اینکه قراره با تو بیام
_میدونی سیا..من
_تو چی؟
_توی این سالها خیلی ها اومدن واسم ادعای عاشقی کردن و محلشون ندادم.. یسری ها گفتن از ادعای زیادته خیلیا هم گفتن از غرور کاذبته..!آمار توام از همون موقع که خونه مونو آوردیم اینجا و تو شدی تنها دوستم و دارم،تو خاطرخواه کم نداشتی از اولشم،هنوزم کشته مرده زیاد داری..ولی چرا؟چرا داری خودتو پاسوز یه مهره ی سوخته ی بی احساس میکنی؟!
دلگیر نگاهش کردم:
_آهو چرا فکر میکنی یه مهره ی سوخته ای؟اره بی احساسی اما واسه بقیه.. من مگه کورم که عشقتو به خیلی چیز ها .. به این سگ نبینم..که یه روز خونی و با پای شکسته افتاده بود گوشه ی خیابون و تو بردیش پیش دام پزشک و معالجه اش کردی..مگه من یادم میره که به من انگ نظر داشتن بهت رو زدن و تو گفتی اون به من نظر نداره بلکه من عاشقشم..روزی که بابات بهت گفت باید با پسر آقا شاهرخی اون تاجره ازدواج کنی تو بخاطر اینکه مردم نگن نامزد سیاوش ولش کرد رفت گفتی من نمیخوام ازدواج کنم وگرنه از پسره بدت نمیومد،هنوزم همه ی اینارو میدونم،میدونم که بخاطر رفاقت بین مون اینکارا رو کردی.. اما میخوام تمومش کنی،بسه آهو بسه بخاطر دل من زندگی کردن،بخاطر نشکوندن من احساسات واقعیتو نریز پشت این اخم کردن های..
۱۵.۵k
۰۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.