خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۳۰
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۳۰
به قدری وحشیانه منو میبوسید که داشتم به نفسنفس میوفتادم!
که یهو صدای شخصی بلند شد.
نامجون: ببخشید!
با ترس از ته جدا شدم و به چشمای نامجون خیره شدم.
نامجون: عامممم، چیزی نیست شما به کارتون ادامه بدید... من فقط آب میخواستم.
از جلوی یخچال خودم رو کنار کشیدم و اون هم سرگرم پیدا کردن آب شد.
کمی نگامون کرد و زیر لب گفت:
_ یه روز سایهی همو با تیر میزنن، یه روز لب تو لب توی آشپزخونه میبینیشون.. گاااد، دیوونهخونهست اینجا!
آب رو با لبخند برداشت و داشت میرفت که برگشت و گفت:
_ صداش خیلی بلنده... توی اتاق کاراتون رو انجام بدید.. Good luck!
و سرشو انداخت پایین و رفت.
منو ته با تعجب هم رو نگاه کردیم و یهو همزمان زدیم زیر خنده!
چه open mind ــه لیدرمون!
از دید نیکی
آب دهنم رو قورت دادم و با بی میلی در زدم.
شوگا: بیا تو.
در رو باز کردم ک دیدم یونگی گیتار به دست روی تختش نشسته و کلی کاغذ دورشه.
زیرلب سلام کردم و اونم جوابم رو داد.
نسبت به حضورم بی اهمیت بود و سرش با نت های گیتارش گرم بود.
روی صندلی کنسول نشستم که صدای سردش بلند شد.
شوگا: کارِت؟
- چی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- کارِت چیه؟
روی صندلی کمی جا به جا شدم و گفتم:
- یه چندتا سوال داشتم فقط.
اخم کرد و گفت:
- بپرس .
آقا مگه به همین راحتیه؟؟؟ جلوی کراش زندگیت حرف زدن یکم جرعت میخواد.
من حتی باورم نمیشه توی هوایی دارم نفس میکشم ک اون هم نفس میکشه.
بخدا ک فکر میکنم تمام اتفاقاتی ک تا الان افتاده خوابه (نیکی جان عزیزم، وانیا هم اوایل اینطوری بود... فقط یه هفته طول کشیدا! اعضای جوری سنگشو به سینه زدن ک منه نویسنده هم توش موندم! تو دیگه جای خود داری! ب مغزت زیاد فشار نیار، استرس هم ب خودت وارد نکن... حالا حالا ها باهات کار داریم)
خیلییییی حس خوبیه... احساس میکنم به بزرگترین آرزوم رسیدم!
- خب، من یه آرمیم!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- خب؟
- خب، یعنی از لحاظ تئوری... خیلی باید قابل اهمیت باشم براتون، نه؟
- قابل اهمیت هستی!
با تعجبم سرم رو بلند کردم و اون هم بی تفاوت نگام میکرد.
حاجی اینطوری نمیشع... این نگاهاش خیلی با توی فیک ها فرق داره ناموصن!
موهای پسرونهام رو کمی مرتب کردم و دودل گفتم:
- بنظرت من خوشکلم؟
.
.
.
.
.
.
به قدری وحشیانه منو میبوسید که داشتم به نفسنفس میوفتادم!
که یهو صدای شخصی بلند شد.
نامجون: ببخشید!
با ترس از ته جدا شدم و به چشمای نامجون خیره شدم.
نامجون: عامممم، چیزی نیست شما به کارتون ادامه بدید... من فقط آب میخواستم.
از جلوی یخچال خودم رو کنار کشیدم و اون هم سرگرم پیدا کردن آب شد.
کمی نگامون کرد و زیر لب گفت:
_ یه روز سایهی همو با تیر میزنن، یه روز لب تو لب توی آشپزخونه میبینیشون.. گاااد، دیوونهخونهست اینجا!
آب رو با لبخند برداشت و داشت میرفت که برگشت و گفت:
_ صداش خیلی بلنده... توی اتاق کاراتون رو انجام بدید.. Good luck!
و سرشو انداخت پایین و رفت.
منو ته با تعجب هم رو نگاه کردیم و یهو همزمان زدیم زیر خنده!
چه open mind ــه لیدرمون!
از دید نیکی
آب دهنم رو قورت دادم و با بی میلی در زدم.
شوگا: بیا تو.
در رو باز کردم ک دیدم یونگی گیتار به دست روی تختش نشسته و کلی کاغذ دورشه.
زیرلب سلام کردم و اونم جوابم رو داد.
نسبت به حضورم بی اهمیت بود و سرش با نت های گیتارش گرم بود.
روی صندلی کنسول نشستم که صدای سردش بلند شد.
شوگا: کارِت؟
- چی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- کارِت چیه؟
روی صندلی کمی جا به جا شدم و گفتم:
- یه چندتا سوال داشتم فقط.
اخم کرد و گفت:
- بپرس .
آقا مگه به همین راحتیه؟؟؟ جلوی کراش زندگیت حرف زدن یکم جرعت میخواد.
من حتی باورم نمیشه توی هوایی دارم نفس میکشم ک اون هم نفس میکشه.
بخدا ک فکر میکنم تمام اتفاقاتی ک تا الان افتاده خوابه (نیکی جان عزیزم، وانیا هم اوایل اینطوری بود... فقط یه هفته طول کشیدا! اعضای جوری سنگشو به سینه زدن ک منه نویسنده هم توش موندم! تو دیگه جای خود داری! ب مغزت زیاد فشار نیار، استرس هم ب خودت وارد نکن... حالا حالا ها باهات کار داریم)
خیلییییی حس خوبیه... احساس میکنم به بزرگترین آرزوم رسیدم!
- خب، من یه آرمیم!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- خب؟
- خب، یعنی از لحاظ تئوری... خیلی باید قابل اهمیت باشم براتون، نه؟
- قابل اهمیت هستی!
با تعجبم سرم رو بلند کردم و اون هم بی تفاوت نگام میکرد.
حاجی اینطوری نمیشع... این نگاهاش خیلی با توی فیک ها فرق داره ناموصن!
موهای پسرونهام رو کمی مرتب کردم و دودل گفتم:
- بنظرت من خوشکلم؟
.
.
.
.
.
.
۱۴.۱k
۰۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.