رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۲
همه روي مبلها نشستن
خواستم بشینم اما با صداي آقاجون به سمتش
چرخیدم.
-سلام عزیزاي دل
مثل همیشه زودتر از بقیه به سمتش رفتم و بغلش
کردم.
-سلام آقاجون خودم.
بغلم کرد.
-سلام عزیزدلم.
سپیده دختر عموم با لحن پر حرصی گفت: تایمت
تموم شد مطهره جون، نوبت ماست.
بدون توجه بهش دست چروکیدهی آقاجونو گرفتم
اما تا خواستم ببوسم دستشو روي شونم گذاشت و سریع اون دستشو بیرونش کشید.
-عه عه دختر، از اینکارا نکن.
با لبخند گفتم: چشم.
با لبخند مهربونی نگاهم کرد.
بالاخره عقب رفتم تا بقیه هم سلام و احوال پرسی
کنند.
روي یکی از مبلها نشستم.
لبخندها و حرفهاي خرکی اون سه تا رو میشنیدم؛
مثلا میخوان رو دست من بزنند، ولی کور خوندند
نمیتونند.
پا روي پا انداختم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
توي تلگرام رفتم و واسه محدثه فرستادم: چه خبر چنگیز خان مغول؟
مثل همیشه به دقیقه نکشیده جوابمو داد.
چیکار کنیم دیگه؟ اینم روش ابراز محبت ما به هم دیگهست
-سلامتی گودزیلاي آفریقایی، چه خبره اونجا؟.
فرستادم: خبر خاصی نیست، فعلا که اون طایفه
نیومده.
نگاه خیرهی یکیو حس کردم که سرمو بالا آوردم و
اولین نفر با آرشیا چشم تو چشم شدم.
سوالی بهش نگاه کردم.
کمی دست دست کرد اما آخرش به سمتم اومد که
به طور نامحسوس نفسمو به بیرون فوت کرد
کنارم نشست.
-چه خبرا؟ دانشگاه خوبه؟
سرمو توي گوشی بردم.
-خوبه.
دستشو روي مبل گذاشت و به سمتم خم شد.
-امشب میخوام باهات حرف بزنم، تنها، دوتایی.
اخم کردم و بهش نگاه کردم که صورتم تو نزدیکی
صورتش قرار گرفت.
-واسه چی؟ چی میخواي بگی؟
نگاهش گستاخانه واسه لحظهاي لبمو شکار کرد که
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
زود نگاهشو به چشمهام دوخت.
-الان نمیتونم بگم.
با صداي زن عمو نرگس بهش نگاه کردیم.
-ارشیا جان؟
ارشیا: جانم؟
چشم غرهاي که زن عمو بهش رفت از نگاهم دور
نموند.
بچه ننه حساب کار دستش اومد و بلند شد و کنار
باباش که حالا همگی نشسته بودند نشست.
پوزخندي زدم.
بچه ننه!
سرمو توي گوشی بردم که دیدم محدثه کلی پیام
داده که خوندمو جوابشو ندادم.
آخرین پیامشم این بود: هی یابو مرض داري سین
میکنی جواب نمیدي؟
خندم گرفت.
واسش فرستادم: ببخشید این پسر عمهی مامانیم
داشت زر زر میکرد.
یه دفعه در باز شد و یه خدمتکار عدهایو به داخل
راهنمایی کرد که همگی بلند شدند و به تبعیت
ازشون بلند شدم.
واسه محدثه فرستادم: فعلا تا بعدا خر من.
صداي خوش و بش اوج گرفت که پشت سرشون
رفتم.
تک به تک بزرگا باهم دست میدادند.
چند تا دختر جوون و پسراي گوگولی هم بودند و
دست یکیشونم دست گل بزرگی بود که قیافهشو
نشون نمیداد.
کنارش یه پسر بود که به چشم برادري خیلی جذاب
بود.
ادامه دارد...
#پارت_۱۲
همه روي مبلها نشستن
خواستم بشینم اما با صداي آقاجون به سمتش
چرخیدم.
-سلام عزیزاي دل
مثل همیشه زودتر از بقیه به سمتش رفتم و بغلش
کردم.
-سلام آقاجون خودم.
بغلم کرد.
-سلام عزیزدلم.
سپیده دختر عموم با لحن پر حرصی گفت: تایمت
تموم شد مطهره جون، نوبت ماست.
بدون توجه بهش دست چروکیدهی آقاجونو گرفتم
اما تا خواستم ببوسم دستشو روي شونم گذاشت و سریع اون دستشو بیرونش کشید.
-عه عه دختر، از اینکارا نکن.
با لبخند گفتم: چشم.
با لبخند مهربونی نگاهم کرد.
بالاخره عقب رفتم تا بقیه هم سلام و احوال پرسی
کنند.
روي یکی از مبلها نشستم.
لبخندها و حرفهاي خرکی اون سه تا رو میشنیدم؛
مثلا میخوان رو دست من بزنند، ولی کور خوندند
نمیتونند.
پا روي پا انداختم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
توي تلگرام رفتم و واسه محدثه فرستادم: چه خبر چنگیز خان مغول؟
مثل همیشه به دقیقه نکشیده جوابمو داد.
چیکار کنیم دیگه؟ اینم روش ابراز محبت ما به هم دیگهست
-سلامتی گودزیلاي آفریقایی، چه خبره اونجا؟.
فرستادم: خبر خاصی نیست، فعلا که اون طایفه
نیومده.
نگاه خیرهی یکیو حس کردم که سرمو بالا آوردم و
اولین نفر با آرشیا چشم تو چشم شدم.
سوالی بهش نگاه کردم.
کمی دست دست کرد اما آخرش به سمتم اومد که
به طور نامحسوس نفسمو به بیرون فوت کرد
کنارم نشست.
-چه خبرا؟ دانشگاه خوبه؟
سرمو توي گوشی بردم.
-خوبه.
دستشو روي مبل گذاشت و به سمتم خم شد.
-امشب میخوام باهات حرف بزنم، تنها، دوتایی.
اخم کردم و بهش نگاه کردم که صورتم تو نزدیکی
صورتش قرار گرفت.
-واسه چی؟ چی میخواي بگی؟
نگاهش گستاخانه واسه لحظهاي لبمو شکار کرد که
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
زود نگاهشو به چشمهام دوخت.
-الان نمیتونم بگم.
با صداي زن عمو نرگس بهش نگاه کردیم.
-ارشیا جان؟
ارشیا: جانم؟
چشم غرهاي که زن عمو بهش رفت از نگاهم دور
نموند.
بچه ننه حساب کار دستش اومد و بلند شد و کنار
باباش که حالا همگی نشسته بودند نشست.
پوزخندي زدم.
بچه ننه!
سرمو توي گوشی بردم که دیدم محدثه کلی پیام
داده که خوندمو جوابشو ندادم.
آخرین پیامشم این بود: هی یابو مرض داري سین
میکنی جواب نمیدي؟
خندم گرفت.
واسش فرستادم: ببخشید این پسر عمهی مامانیم
داشت زر زر میکرد.
یه دفعه در باز شد و یه خدمتکار عدهایو به داخل
راهنمایی کرد که همگی بلند شدند و به تبعیت
ازشون بلند شدم.
واسه محدثه فرستادم: فعلا تا بعدا خر من.
صداي خوش و بش اوج گرفت که پشت سرشون
رفتم.
تک به تک بزرگا باهم دست میدادند.
چند تا دختر جوون و پسراي گوگولی هم بودند و
دست یکیشونم دست گل بزرگی بود که قیافهشو
نشون نمیداد.
کنارش یه پسر بود که به چشم برادري خیلی جذاب
بود.
ادامه دارد...
۳۲
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.