رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳
بیخیال اونها شدم و منم با زنهاشون با خوشرویی
دست دادم و سلام کردم که همشون با مهربونی
جوابمو دادند.
با دیدن یه دختر خوشگل و کوچولوي حدود چهار
سالهاي که تو بغل یه زن بود که اسمشو مرجان
معرفی کرده بود لبخندي زدم و لپشو کشیدم
-اسمت چیه خانم خوشگل؟
از خجالت سرشو تو سینهی مامانش پنهان کرد که
مرجان خندید و گفت: اسمش آواست.
خندیدم.
-خدا براتون نگهش داره.
لبخندي زد.
-ممنونم.
آقاجون: همگی بشینید رو پا واینسید.
سرمو چرخوندم اما با کسی که دیدم چشمهام کم
مونده بود از کاسه بیرون بزنه.
این اینجا چیکار میکنه؟!
نگاهش بهم خورد که شدید جا خورد.
همه داشتند به سمت مبلها میرفتند اما من و اون میخکوب و یه پسر کنارش کنجکاو وایساده بودیم.
پسره کنارش تو پهلوش زد و آروم یه چیزي گفت.
نگاه استاد رادمنش گستاخانه از سر تا پامو برانداز
کرد که اخمی کردم و زود چرخیدم و به سمت بقیه
که حالا داشتند مینشستند رفتم.
همه روي مبلهایی که تو یه دایرهی بزرگ دور هم
چیده شده بود نشستند.
کنار زن عمو راضیه خالی بود که به سمتش رفتم.
اون دوتا هم اومدند و درست رو به روي من
نشستند.
نمیتونستم بهش نگاه کردم چون همش خیال می
کردم همه قراره بفهمند استادمه.
لبمو گزیدم.
اگه سوژه بیوفته دستشون که استاد جوون دارم چه
شود!
به به! عجب شانس خوب و گندي دارم، میبینی
خدا؟ از بین این همه آدم توي تهران درست این
استاده باید نوهی دوست آقاجون باشه!
اون کسی که کنار آقاجون نشسته بود و از همه
پیرتر بودنش نشون میداد دوست آقاجونه گفت:
رضاجان میبینم نوهها ماشااالله بزرگ بزرگ شدند.
آقاجون خندید.
-آره دیگه، چند ساله گذشته، ماشاالله خودتم
حسابی نوه داریا
نگاهم رو جوونا چرخید و شمارششون کردم که
ببینم چندتا نوه داره.
تا چهار رسیدم، همین که نگاهم تو نگاه استاد گره
خورد اصلا یادم رفت تا چند رسیدم.
هل کرده کمی جا به جا شدم و سرمو پایین انداختم.
با شنیدن اسمم سریع سرمو بالا آوردم که گردنم
بدجور گرفت و صورتم جمع شد.
دستمو روش گذاشتم و ماساژش دادم.
آقاجون: خوبی باباجان؟
از خجالت گر گرفتم.
آدم خجالتیاي نبودم اما الان که استادم درست
جلوم نشسته باعث میشه که خجالت بکشم، تازشم استادي که اول با دانشجو اشتباهش کردم و باهاش
بحث کردم!
-خوبم آقاجون.
به من اشاره کرد.
-مطهرهست، دختر مهدي.
آقا احمد ابروهاشو بالا داد.
-واقعا؟ چه بزرگ و خانم شدي!
لبخند خجالتزدهاي زدم و سرمو پایین انداختم،
دستی به روسریم کشیدم و گفتم: لطف دارید شما.
یه خانم دیگه که نزدیک آقا احمد نشسته بود گفت:
انشاالله دیگه وقتشه همهی نوههاتون سروسامون
بگیرند، دیگه مرد و خانمی شدند واسه خودشون.
مهلا و سپیده رو دیدم که مثل خر ذوق کردن
ادامه دارد...
#پارت_۱۳
بیخیال اونها شدم و منم با زنهاشون با خوشرویی
دست دادم و سلام کردم که همشون با مهربونی
جوابمو دادند.
با دیدن یه دختر خوشگل و کوچولوي حدود چهار
سالهاي که تو بغل یه زن بود که اسمشو مرجان
معرفی کرده بود لبخندي زدم و لپشو کشیدم
-اسمت چیه خانم خوشگل؟
از خجالت سرشو تو سینهی مامانش پنهان کرد که
مرجان خندید و گفت: اسمش آواست.
خندیدم.
-خدا براتون نگهش داره.
لبخندي زد.
-ممنونم.
آقاجون: همگی بشینید رو پا واینسید.
سرمو چرخوندم اما با کسی که دیدم چشمهام کم
مونده بود از کاسه بیرون بزنه.
این اینجا چیکار میکنه؟!
نگاهش بهم خورد که شدید جا خورد.
همه داشتند به سمت مبلها میرفتند اما من و اون میخکوب و یه پسر کنارش کنجکاو وایساده بودیم.
پسره کنارش تو پهلوش زد و آروم یه چیزي گفت.
نگاه استاد رادمنش گستاخانه از سر تا پامو برانداز
کرد که اخمی کردم و زود چرخیدم و به سمت بقیه
که حالا داشتند مینشستند رفتم.
همه روي مبلهایی که تو یه دایرهی بزرگ دور هم
چیده شده بود نشستند.
کنار زن عمو راضیه خالی بود که به سمتش رفتم.
اون دوتا هم اومدند و درست رو به روي من
نشستند.
نمیتونستم بهش نگاه کردم چون همش خیال می
کردم همه قراره بفهمند استادمه.
لبمو گزیدم.
اگه سوژه بیوفته دستشون که استاد جوون دارم چه
شود!
به به! عجب شانس خوب و گندي دارم، میبینی
خدا؟ از بین این همه آدم توي تهران درست این
استاده باید نوهی دوست آقاجون باشه!
اون کسی که کنار آقاجون نشسته بود و از همه
پیرتر بودنش نشون میداد دوست آقاجونه گفت:
رضاجان میبینم نوهها ماشااالله بزرگ بزرگ شدند.
آقاجون خندید.
-آره دیگه، چند ساله گذشته، ماشاالله خودتم
حسابی نوه داریا
نگاهم رو جوونا چرخید و شمارششون کردم که
ببینم چندتا نوه داره.
تا چهار رسیدم، همین که نگاهم تو نگاه استاد گره
خورد اصلا یادم رفت تا چند رسیدم.
هل کرده کمی جا به جا شدم و سرمو پایین انداختم.
با شنیدن اسمم سریع سرمو بالا آوردم که گردنم
بدجور گرفت و صورتم جمع شد.
دستمو روش گذاشتم و ماساژش دادم.
آقاجون: خوبی باباجان؟
از خجالت گر گرفتم.
آدم خجالتیاي نبودم اما الان که استادم درست
جلوم نشسته باعث میشه که خجالت بکشم، تازشم استادي که اول با دانشجو اشتباهش کردم و باهاش
بحث کردم!
-خوبم آقاجون.
به من اشاره کرد.
-مطهرهست، دختر مهدي.
آقا احمد ابروهاشو بالا داد.
-واقعا؟ چه بزرگ و خانم شدي!
لبخند خجالتزدهاي زدم و سرمو پایین انداختم،
دستی به روسریم کشیدم و گفتم: لطف دارید شما.
یه خانم دیگه که نزدیک آقا احمد نشسته بود گفت:
انشاالله دیگه وقتشه همهی نوههاتون سروسامون
بگیرند، دیگه مرد و خانمی شدند واسه خودشون.
مهلا و سپیده رو دیدم که مثل خر ذوق کردن
ادامه دارد...
۳۱
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.