رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۴
که با
تاسف بهشون نگاه کردم و زیر لب نوچ نوچی گفتم.
آقاجون: انشاالله زن و شوهر خوب براشون پیدا کنم
همشونو میفرستم میره.
اخم کردم.
-وا آقاجون؟! انگار از دستمون خسته شدین که می
خواین بفرستینمون بریم!
همگی خندیدند.
آقاجون: تو که حالا حالاها عروست نمیکنم؟ تو بري
کی به من سر میزنه؟
لبخند حرص دراري زدم و مانتومو مرتب کردم.
نگاههاي پر حرص عمههام و زن عموم و اون سه تا رو خوب میدیدم.
مرجان: اما به نظرم مطهره جانو زودتر باید عروس
کنید چون فکر کنم از بس خانمه خواستگارا صف
کشیدند براش.
با خجالت لبخندي زدم.
جون مادرتون از بحث عروس کردن من بیاین بیرون،
اینجور پیش بره سر سفرهی عقدم میذارینم و یه
بچه هم میندازین تو بغلم.
زن عمو با حرص پنهانی گفت: آقاجون دختر منم کم
از مطهره نداره، کلی خواستگار دکتر و مهندس داره
ولی خب، الان میگه میخواد ادامهی تحصیل بده،
فکر نکنم واسه مطهره جان بخاطر سطح خانوادش دکتر و مهندسی بیاد.
لباسمو تو مشتم گرفتم و دندونهامو روي هم فشار
دادم.
واسه کم کردن روشو هم که شده گفتم: مطمئنی
زن عمو جان؟ پس نفهمیدید هفتهی پیش یه
خواستگار برام اومد که دکتر بود و قرار بود بره
خارج زندگی کنه؟
با شنیدن صداي استاد نفس تو سینم حبس شد.
-بزرگان عزیز، بیاین از بحث خواستگاریو عروسی
بیرون بیاین، یه کم از دوران قدیمتون واسمون
تعریف کنید حسابی کنجکاویم.
سپیده هم واسه جلب توجه با ناز گفت: درست میگن اقای؟
بهش نگاه کرد که استاد گفت: مهرداد هستم.
-آهان، آقا مهرداد درست میگند.
با تاسف بهش نگاه کردم.
آقا احمد دستهاشو توي هم قفل کرد.
-پس خوب گوش بدید که حسابی جالبه.
شروع کرد به تعریف کردن.
خدمتکارها اومدند و واسه همه بشقاب گذاشتند و
میوه تعارف کردند.
به استاد نگاه کردم.
دست به سینه با ژست خاصی گوش میداد.
پسرهی کناریش کمی شبیه خودش بود، فکر کنم
برادرشه.
از حق نگذرم حسابی جذابه، مخصوصا با این تیپش.
موهاي خوش حالت مشکیش آدمو مجبور میکنه که
دست توش بکشه.
لبمو گزیدم.
دختر حیا کن.
صداي زن عمو راضیه رو کنار گوشم شنیدم.
-چشمتو گرفته؟
با اخم گفتم: چه حرفا!
شیطون بهم نگاه کرد.
-پس چرا اینجور بهش نگاه میکنی؟
نزدیکتر شدم و آروم گفتم: یه چیز میگم ولی هیچ کسی نفهمه.
کنجکاو گفت: بگو بنم
نیم نگاهی به استاد انداختم و گفتم: اگه بگم
استادمه باور میکنی؟
تعجب کرد.
-این استادته؟!
سري تکون داد.
لبخند بدجنسی زد.
-جون بابا عجب استادي داریا! منکه شانس استاد
جوونم نداشتم.
نیم نگاهی بهش انداخت.
-چقدرم جذابه لعنتی!
تک خندهاي کردم.
-از دست تو زن عمو! عمو بفهمه کلتو میکنه.
خندید و درست نشست.
بهش نگاه کردم که انگار سنگینی نگاهمو حس کرد
و بهم چشم دوخت.
ادامه دارد..
#پارت_۱۴
که با
تاسف بهشون نگاه کردم و زیر لب نوچ نوچی گفتم.
آقاجون: انشاالله زن و شوهر خوب براشون پیدا کنم
همشونو میفرستم میره.
اخم کردم.
-وا آقاجون؟! انگار از دستمون خسته شدین که می
خواین بفرستینمون بریم!
همگی خندیدند.
آقاجون: تو که حالا حالاها عروست نمیکنم؟ تو بري
کی به من سر میزنه؟
لبخند حرص دراري زدم و مانتومو مرتب کردم.
نگاههاي پر حرص عمههام و زن عموم و اون سه تا رو خوب میدیدم.
مرجان: اما به نظرم مطهره جانو زودتر باید عروس
کنید چون فکر کنم از بس خانمه خواستگارا صف
کشیدند براش.
با خجالت لبخندي زدم.
جون مادرتون از بحث عروس کردن من بیاین بیرون،
اینجور پیش بره سر سفرهی عقدم میذارینم و یه
بچه هم میندازین تو بغلم.
زن عمو با حرص پنهانی گفت: آقاجون دختر منم کم
از مطهره نداره، کلی خواستگار دکتر و مهندس داره
ولی خب، الان میگه میخواد ادامهی تحصیل بده،
فکر نکنم واسه مطهره جان بخاطر سطح خانوادش دکتر و مهندسی بیاد.
لباسمو تو مشتم گرفتم و دندونهامو روي هم فشار
دادم.
واسه کم کردن روشو هم که شده گفتم: مطمئنی
زن عمو جان؟ پس نفهمیدید هفتهی پیش یه
خواستگار برام اومد که دکتر بود و قرار بود بره
خارج زندگی کنه؟
با شنیدن صداي استاد نفس تو سینم حبس شد.
-بزرگان عزیز، بیاین از بحث خواستگاریو عروسی
بیرون بیاین، یه کم از دوران قدیمتون واسمون
تعریف کنید حسابی کنجکاویم.
سپیده هم واسه جلب توجه با ناز گفت: درست میگن اقای؟
بهش نگاه کرد که استاد گفت: مهرداد هستم.
-آهان، آقا مهرداد درست میگند.
با تاسف بهش نگاه کردم.
آقا احمد دستهاشو توي هم قفل کرد.
-پس خوب گوش بدید که حسابی جالبه.
شروع کرد به تعریف کردن.
خدمتکارها اومدند و واسه همه بشقاب گذاشتند و
میوه تعارف کردند.
به استاد نگاه کردم.
دست به سینه با ژست خاصی گوش میداد.
پسرهی کناریش کمی شبیه خودش بود، فکر کنم
برادرشه.
از حق نگذرم حسابی جذابه، مخصوصا با این تیپش.
موهاي خوش حالت مشکیش آدمو مجبور میکنه که
دست توش بکشه.
لبمو گزیدم.
دختر حیا کن.
صداي زن عمو راضیه رو کنار گوشم شنیدم.
-چشمتو گرفته؟
با اخم گفتم: چه حرفا!
شیطون بهم نگاه کرد.
-پس چرا اینجور بهش نگاه میکنی؟
نزدیکتر شدم و آروم گفتم: یه چیز میگم ولی هیچ کسی نفهمه.
کنجکاو گفت: بگو بنم
نیم نگاهی به استاد انداختم و گفتم: اگه بگم
استادمه باور میکنی؟
تعجب کرد.
-این استادته؟!
سري تکون داد.
لبخند بدجنسی زد.
-جون بابا عجب استادي داریا! منکه شانس استاد
جوونم نداشتم.
نیم نگاهی بهش انداخت.
-چقدرم جذابه لعنتی!
تک خندهاي کردم.
-از دست تو زن عمو! عمو بفهمه کلتو میکنه.
خندید و درست نشست.
بهش نگاه کردم که انگار سنگینی نگاهمو حس کرد
و بهم چشم دوخت.
ادامه دارد..
۳۳
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.