اسپری شب پارت
اسپری شب: پارت ۴
هوا، بوی سوختن میداد.
نه از اون بوی دلچسب آتیشی که وسط زمستون میزنی تا دستهات رو گرم کنی.
یه بوی تیز، سنگین... مثل لاستیک و فلز داغشده.
یه لحظه حس کردم دارم زیر پتو خفه میشم. ولی پتو نبود.
گرد و خاک بود… خاکستری، سنگین، مثل یه مه که راه گلوتو میبنده.
چشمهامو باز کردم. فقط سایهها بودن.
سایه دیوار ترکخورده.
سایه یه قاب عکس که از دیوار آویزون بود ولی حالا کج شده بود و یه طرفش خون آغشته بود به خاک.
دستهام روی زمین بودن. کف زمین، ترک خورده بود.
کنارش، چیزی شبیه مدادشمعی طلایی افتاده بود.
اونقدر خاک روش نشسته بود که سخت میشد تشخیصش داد…
ولی من میدونستم.
مدادشمعی لیلی.
گلوم سوخت. نه فقط از دود.
یه چیزی توی سینهم داشت چنگ میزد. سنگین، بیرحم، مثل یه وزنهی یخزده.
ــ مامان؟!
صدام خشدار بود. انگار از ته یه چاه بلند میشد.
جوابی نبود. فقط صدای جرقجرق آتیشی که هنوز ته ته یه گوشه، زبونه میکشید.
دوباره داد زدم.
ــ لیلی؟!
از زیر تکههای دیوار، یه نور لرزان دیده میشد. نه نور خورشید.
نور قرمز… مثل چشم یه ربات خاموش، یا باقیموندهی انفجار.
نور، داشت کوچیکتر میشد. انگار داشت محو میشد توی خاک و دود.
بدنم میلرزید، نه از سرما!
از یه چیز دیگه… یه چیزی که هنوز نمیفهمیدم چیه. فقط میدونستم اون لحظه… همه چی تموم شده بود.
نه صدای خنده بود،
نه بوی رنگ،
نه گرمای مامان.
فقط من بودم، یه زمین پر از خاکستر،
و اون مدادشمعی طلایی.
هوا، بوی سوختن میداد.
نه از اون بوی دلچسب آتیشی که وسط زمستون میزنی تا دستهات رو گرم کنی.
یه بوی تیز، سنگین... مثل لاستیک و فلز داغشده.
یه لحظه حس کردم دارم زیر پتو خفه میشم. ولی پتو نبود.
گرد و خاک بود… خاکستری، سنگین، مثل یه مه که راه گلوتو میبنده.
چشمهامو باز کردم. فقط سایهها بودن.
سایه دیوار ترکخورده.
سایه یه قاب عکس که از دیوار آویزون بود ولی حالا کج شده بود و یه طرفش خون آغشته بود به خاک.
دستهام روی زمین بودن. کف زمین، ترک خورده بود.
کنارش، چیزی شبیه مدادشمعی طلایی افتاده بود.
اونقدر خاک روش نشسته بود که سخت میشد تشخیصش داد…
ولی من میدونستم.
مدادشمعی لیلی.
گلوم سوخت. نه فقط از دود.
یه چیزی توی سینهم داشت چنگ میزد. سنگین، بیرحم، مثل یه وزنهی یخزده.
ــ مامان؟!
صدام خشدار بود. انگار از ته یه چاه بلند میشد.
جوابی نبود. فقط صدای جرقجرق آتیشی که هنوز ته ته یه گوشه، زبونه میکشید.
دوباره داد زدم.
ــ لیلی؟!
از زیر تکههای دیوار، یه نور لرزان دیده میشد. نه نور خورشید.
نور قرمز… مثل چشم یه ربات خاموش، یا باقیموندهی انفجار.
نور، داشت کوچیکتر میشد. انگار داشت محو میشد توی خاک و دود.
بدنم میلرزید، نه از سرما!
از یه چیز دیگه… یه چیزی که هنوز نمیفهمیدم چیه. فقط میدونستم اون لحظه… همه چی تموم شده بود.
نه صدای خنده بود،
نه بوی رنگ،
نه گرمای مامان.
فقط من بودم، یه زمین پر از خاکستر،
و اون مدادشمعی طلایی.
- ۸۷۹
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط