اسپری شب پارت
اسپری شب: پارت ۵
سه روز گذشته بود، شاید هم چهار روز...
من دیگه نمیتونستم مطمئن باشم.
خورشید طلوع نمیکرد. فقط یه مه زردِ چرک، آسمون رو پر کرده بود.
روز و شب انگار فرقی با هم نداشتن.
همهچی توی یه سکوتِ بیمار، قفل شده بود.
من ی بچه خارپشت ۸ ساله بودم که با دندونایی که از سرما به هم میخورد، کنج یه خونهی ویرونشده کز کرده بودم.
پتو نداشتم. سقف نداشتم. امید نداشتم.
فقط یه شیشه شکسته روبهروم بود که تصویرمو چند تکه نشون میداد.
خار هام به رنگ خاک درومده بودن، پوست زخمشده صورتم…
چشمام که دیگه بچگی توش نبود.
از دور، صدایی اومد.
نه صدای آدم.
یه صدای فلزی، با خُرخُر. مثل وقتی چیزی بخواد نفس بکشه اما نتونه درست انجامش بده.
بیحرکت موندم. نفسم توی سینم حبس شد.
چیزی داشت نزدیک میشد.
خودم رو کشیدم پشت یه دیوار ریختهشده و گوش تیز کردم.
تپتپتپ… صدای قدمهای مکانیکی.
بعد... یه نور آبی، از لای شکاف دیوار رد شد.
نور از یه چشم رباتی میاومد که تنها، آروم، خیابون خالی رو میگشت.
اما این یکی فرق داشت.
نه سلاح داشت، نه لباس نظامی گان.
روش خطخطیهایی از برچسب بود که کمی ازش کنده شده بود.
یه جمله که من تونستم فقط یه بخششو بخونم:
«تعمیر نـ... ـد. دیگـ... ـان»
رباته انگار آسیب دیده بود، چشماش یکی خاموش بود، اون یکی نیمهسوسو میزد.
داشت بین آوار دنبال چیزی میگشت.
نفسمو نگه داشتم. یه لحظه خواستم فرار کنم… اما پاهام از ترس قفل شده بودن.
و درست وقتی خواستم از جام بلند شم،
رباته چرخید.
چشم سوسوزنش مستقیم توی چشمام افتاد.
لحظهای که قرار بود آخرین لحظه باشه…
رباته تکون نخورد.
فقط یه صدای خشدار ازش دراومد:
+...کودکِ... زنده؟
سه روز گذشته بود، شاید هم چهار روز...
من دیگه نمیتونستم مطمئن باشم.
خورشید طلوع نمیکرد. فقط یه مه زردِ چرک، آسمون رو پر کرده بود.
روز و شب انگار فرقی با هم نداشتن.
همهچی توی یه سکوتِ بیمار، قفل شده بود.
من ی بچه خارپشت ۸ ساله بودم که با دندونایی که از سرما به هم میخورد، کنج یه خونهی ویرونشده کز کرده بودم.
پتو نداشتم. سقف نداشتم. امید نداشتم.
فقط یه شیشه شکسته روبهروم بود که تصویرمو چند تکه نشون میداد.
خار هام به رنگ خاک درومده بودن، پوست زخمشده صورتم…
چشمام که دیگه بچگی توش نبود.
از دور، صدایی اومد.
نه صدای آدم.
یه صدای فلزی، با خُرخُر. مثل وقتی چیزی بخواد نفس بکشه اما نتونه درست انجامش بده.
بیحرکت موندم. نفسم توی سینم حبس شد.
چیزی داشت نزدیک میشد.
خودم رو کشیدم پشت یه دیوار ریختهشده و گوش تیز کردم.
تپتپتپ… صدای قدمهای مکانیکی.
بعد... یه نور آبی، از لای شکاف دیوار رد شد.
نور از یه چشم رباتی میاومد که تنها، آروم، خیابون خالی رو میگشت.
اما این یکی فرق داشت.
نه سلاح داشت، نه لباس نظامی گان.
روش خطخطیهایی از برچسب بود که کمی ازش کنده شده بود.
یه جمله که من تونستم فقط یه بخششو بخونم:
«تعمیر نـ... ـد. دیگـ... ـان»
رباته انگار آسیب دیده بود، چشماش یکی خاموش بود، اون یکی نیمهسوسو میزد.
داشت بین آوار دنبال چیزی میگشت.
نفسمو نگه داشتم. یه لحظه خواستم فرار کنم… اما پاهام از ترس قفل شده بودن.
و درست وقتی خواستم از جام بلند شم،
رباته چرخید.
چشم سوسوزنش مستقیم توی چشمام افتاد.
لحظهای که قرار بود آخرین لحظه باشه…
رباته تکون نخورد.
فقط یه صدای خشدار ازش دراومد:
+...کودکِ... زنده؟
- ۸۰۸
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط