پارتسیویک

#پارت‌سی‌‌و‌یک‌🎶🧷








ارسلان: خب درسته!

من: تو اونو با خودت بیار! با ماشین خودت! ولی نباید بیاریش پایین! من تمنا رو میگیرم ازشون ! قراره خون زیادی راه بیوفته!

رفتم اتاقم و کمی استراحت کردم!

تا خود صب دراز کشیده بودم و ب سقف خیره شده بودم!

ساعت ۷ پاشدم و ی دوش گرفتم!

بعد پوشیدن لباسام از کمدم اسلحه امو درآوردم و پشتم‌گذاشتمش!

رفتم پایین!

ارسلان تو پذیرایی نشسته بود و سیگار میکشید!

از پاکت رو میز یکیشم من برداشتم و روشن کردم!

بعد گرفتن دو پک ب ساعت مچیم نگاهی انداختم!

هشت و نیم رو نشون میداد !

من: وختشه !

پاشدم و عمارت بیرون اومدم و سوار سوار ماشینم شدم و از شهر بیرون اومدم!

ارسلان هم با اون و با ماشین خودش ب راه افتاده بود پشت سرم!

راس ساعت ۹ ب انبار رسیدیم و با ماشینا رفتیم تو!

آدمای عقاب اونجا بوده! خوده لعنتیش نبود انگار!

پیاده شدم و ب افراد عقاب خیره شدم!

من: تمنا کو!؟؟

یکی از افرادش گف: معامله یادت رفته جناب اشراف زاده؟؟؟

من: چیزی ک میخواین تو اون یکی ماشینه! اول تمنا رو نشون بدین و بفرستین بیاد!

تمنا از ماشین پیاده شد! و طبق معمول شراره عوضی هم پشت سرش!

گوشه لبش خون میومد!

چیزی نگفتمو نگامو ازش گرفتم و ب شراره خیره شدم و گفتم : دستشو ول کن بیاد و بعدش برو چیزی ک‌میخواین رو از ماشین دوم بردارین!

دست تمنا رو ول کرد!

تمنا مث پرنده ای ک انگار از قفس نجات پیدا کرده ب سمتم دوید و پشتم قایم‌شد!

من: برو بشین ماشین منم میام!

آروم دستمو پشت کمرم بردم و اسلحه امو درآوردم با چهار گلوله پشت سرهم ب چهار مرد سیاه پوش ک افراد عقاب بودن شلیک کردم!

شراره جیغ زد و نشست رو زمین و سرشو گرفت!

من: اونقدرام بی عرضه نیستم ک ی زنو بکشم! ولی افراد اربابتون خیلی بی عرضن ک حتی متوجه نشدن کی اسلحه در آوردم و کی شلیک کردم!

میخواستم سوار ماشین بشم!
برگشتم سمتش و گفتم: سلاممو ب عقاب برسون!

سوار ماشین شدم و از انبار بیرون اومدیم!

ب تمنا ک مث ی بچه گربه تو صندلی جمع شده بود و از ترس میلرزید نگاه کردم!

نگاهی بهم کرد و با ترس پرسید: کشتیشون؟؟؟
@Ekip_kera_sh
دیدگاه ها (۱)

#پارت‌سی‌‌و‌دو🎶🧷 من: ن نازشون کردم!!!تمنا:‌ دارم ازت میترسم!...

#پارت‌سی‌‌و‌سه‌🎶🧷 تمنا: ن دیگ‌پاشو!من: یا بیا اینجا مث آدم ب...

#پارت‌سی‌🎶🧷"شاهان"من نمیتونستم این معامله رو قبول کنمچیزی ک ...

#پارت‌بیستم‌‌و‌نه‌🎶🧷 با پورخند نگاش کردم دختره ایکبیری رو!من...

رمان بغلی من پارت ۵۰دیانا :خوشگله ارسلان: آره بریم تو ماشین ...

رمان بغلی من پارت ۶۳دیانا: آره ارسلان: حالا من از حرفی که او...

کیوت ولی خشن پارت ۶کوک توی ذهنش : وقتی داشتم میومدم بیرون هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط